بخشی دیگر از کتاب الکترونیکی «خاطرات یک روح از لحظه قبض جان تا رسیدن به منزلگاه ابدی»
در محضر حکیم عمر خیام نیشابوری
فرامرز ملاحسین تهرانی
وقت ملاقات شد، خنده کنان می روم
تن به چه کار آیدم، با دل و جان می روم
می روم و می روم، بی سروپا می روم
در حرم قدسی اش، رقص کنان می روم
قامت خشکیده ام در خس و خاشاک و خاک
بار دگر سبز شد، سرو چمان می روم
ریشه ام از فقر سوخت، بال و پرم باز شد
گوهر خود یافتم، همچو شهان می روم
ناله ام از خاکدان رفت به گوش فلک
از بغل خاکیان، نعره زنان می روم
نیست کسی یاورم، جز دل خوش باورم
بار زمین می نهم، جامه دران می روم
در دل دشت و کویر، در هوس گُلشنم
فصل بهارم شده، غنچه کنان می روم
رحمتِ «ناجی» روان گشته ز هفت آسمان
در یکی از شبهای گرم تیرماه، حال خوشی به من دست داد. تصمیم گرفتم یک پیاده روی شبانه در خیابانهای نزدیک خانه ام داشته باشم. ساعت 10 شب بود و من قدم زنان راهی بیرون از منزل شدم. کوچه ها تقریبا خلوت شده بود و زن و مرد و کوچک و بزرگ همگی در خانه هایشان بودند. خانه هایی که هر کدام حکایتگر سرگذشتی از ارواحی بود که در کالبد جسمانی و بنابر ضرورت و جبر آفرینش چند صباحی به شکل قراردادی با نسبت خانوادگی در زیر یک سقف مشغول ادامه حیات تکاملی خویش بودند.
آن قدر پیاده رفتم تا به امامزاده ای رسیدم که تقریبا خالی از زائر شده بود. ساعت از یازده گذشته بود و عده کمی از مردم در فضای مشجر و خنک حیاط آن امامزاده مشغول تفرج شامگاهی بودند. در بخش انتهایی و پشت حرم، تا دیوارهای انتهایی که امامزاده را از خیابان جدا می ساخت، قبرستان کوچکی در تاریکی مطلق فرو رفته بود. وارد این تاریکی شدم و تا انتهای آن پیش رفتم. سکوت تمام فضای قبرستان را دربر گرفته و فقط صداهایی از دور یعنی جایی که مردم در حیاط امامزاده حضور داشتند به گوش می رسید. روی نیمکت آهنی رنگ و رو رفته ای که کنار یکی از قبرها قرار داشت، نشستم و از روح همراهم درخواست کردم اگر تمایل دارد به نزد من بیاید. پس از سه چهار دقیقه شبحی روبروی من ظاهر شد و رفته رفته شکل گرفت. اما نه به طور واضح با اندامی فیزیکی، بلکه در همان هیبت روح و شبح باقی ماند. به او سلام کردم. ایشان با لخندی فرمودند: «آمدنت به اینجا آن هم در این موقع از شب و فراخواندن من، گویای دلتنگی های توست. بگو ببینم چه از من می خواهی.»
به ایشان گفتم؛ مدتی است که از شما بی خبرم. خواستم تا شما را زیارت نمایم و همچنین طبق قول و قراری که داشتیم، می خواستم بپرسم، چه موقعی به حضور حضرت خیام مشرف می شویم. روح همراهم فرمود: «این ملاقات صورت خواهد پذیرفت. اما باید شرایط و الزامات آن فراهم آید. اما این را می دانم که به زودی این امر محقق خواهد شد و تو از آن باخبر می گردی.»
روح حامی ام با گفتن این جمله ناگهان محو شد و مرا در فضایی تاریک و رمزآلود تنها گذاشت. وقتی دقت کردم فهمیدم که قدرت مدیومی من نسبت به سابق خیلی کمتر شده است. زیرا مثل سابق خیلی کمتر صداهای مردمان عالم غیب را می شنیدم و نسبت به گذشته کمتر در معرض امواج فرازمینی قرار می گرفتم. آیا من در برهه ای از یک استراحت و ریکاوری روحی بودم تا شرایط یک سفر روحانی خالص با طول موجی قوی را پیدا کنم. هرچه بود می بایست صبر می کردم و طبق تجاربی که در طول تحقیقاتم در حوزه ماورالطبیعه و علم الروح داشتم، به این باور رسیده بودم که هرگز نباید نسبت به درک و فهم پدیده های ماورایی و ارتباط با این پدیده های شگفت انگیز حیات، اصرار و تحکم داشته باشم، زیرا نتیجه ای معکوس از آن دیده بودم. اما این بار آزمایش و امتحانی که برای من تدارک دیده شده بود، بسیار طولانی تر از حد انتظارم بود. زیرا شش ماه از وعده روح همراهم سپری شد و هیچ خبری از مسافرت من در معیت ایشان به عوالم روحی برای ملاقات با روح خیام نشد. اما من همچنان در صبر و مکاشفه بودم تا آنکه در یکی از شبهایی که در تنهایی خودم مشغول مطالعه بودم، صدایی شبیه به زنگ کاروانهایی که در صحراهای خشک و سوزان به نرمی و آهستگی در حرکت هستند، در فضای خانه ام طنین انداز شد. این صدا را قبلا هم شنیده بودم و همواره این صدا توام با حضور و ظهور ارواحی آشنا و بعضا ناشناس در خانه ام می بود. اما این بار پس از نسیم خنکی که احساسش کردم و عطری که در فضای خانه پخش شد، روح حامی ام به شکل شبح بر من ظاهر شد، و درست در فاصله دو متری روبروی من ایستاد و فرمود: «آماده سفر شو که در این تنگنای قفس، پرنده های مهاجر را طاقت فراق و هجر نیست.»
من با آنکه بارها ایشان را در خانه ام میزبانی کرده بودم، اما این بار نمی دانم چرا، دچار لرزشی در اندام شده و قدرت کلام و سخن را از دست دادم. ایشان سپس به چپ و راست هال حرکت کردند و من همچنان بر سر جایم نشسته و ایشان را تماشا میکردم. گویا ایشان با این نوع حرکت لغزشی خویش، در حال حفظ تعادل موجی خویش بودند تا محو نشوند. من متوجه این موضوع شدم که شاید کمبود سیالات روحی باعث این عدم ظهور و پدیداری کامل روح همراهم شده است. پس برخاستم و چند گام به طرف ایشان برداشتم. هرچه به او نزدیک می شدم، ایشان انگار دو سه گام از من دور می شد. ناگهان احساس کردم تمام انرژی و سیالات روحی من تخلیه شد و چنان دچار ضعف و بی حسی شدم که زانوانم خم شد و دیگر یارای ایستادن را نداشتم. ناخودآگاه روی کاناپه افتادم و از شدت ضعف دست و پاهایم کرخت شد و کاملا قدرت حرکت را از دست دادم. خانه در نگاه من رفته رفته تاریک شد تا به خاموشی گرایید. در سیاهی مطلق دنبال نور می گشتم، و مانند یک تکه چوب خشک روی کاناپه بدون هیچ حرکتی، فقط این قوه درک و شعور و آگاهی من بود که در جریان فهم تحولات پیرامونی من قرار داشت. من دیگر هیچ حسی در اندام فیزیکی ام نداشتم و مثل روح آزادی شده بودم که بی نیاز از جسم خاکی اش، حالا می توانست به هر اقلیم و فضای بیکرانی که مرا به سوی خویش می خواند، جذب گردم. مثل یک غلافی لیز به راحتی از جسم خود خارج شده و در کنار روح همراهم به سوی آسمانها شروع به پرواز کردیم. چقدر لحظات فرحبخش و نابی بود. هرچه بیشتر اوج می گرفتیم صدای ارواح کوکبی را در پهندشت آسمانها، بهتر و واضح تر می شنیدیم. سرم را برای لحظه ای برگرداندم تا زمین زیر پایم را نگاه کنم. سیاه زمین را آن قدر حقیر و کوچک و تاریک دیدم که به حال مردمانی که هم اکنون در کالبدهای ثقیل و بیمار و فربه جسمانی خویش محبوس اند، دل سوزاندم و از این همه غفلت و بی خبری که اکثر آنان بدان مبتلایند، در عجب و حیرت فرو رفتم. چرا نباید آنها به عنوان یک روح الهی در این ساعاتی که به خواب فرو رفته و از جسم خویش رهایی یافته اند، سفری به اعماق آسمانها داشته باشند و همچنان در گیر و دار ابتلائات ذهنی خویش از دلبستگی های بی فایده نفسانی به دنیای فانی اشان باشند.
آنقدر اوج گرفته و بالا رفتیم تا به جهانهای اعلا و طبقات بالای روح رسیدیم. به آنجایی که جز نور و طراوت و هجمه ای از توده های مجسمی از طعم و هویت عشقی راستین و الهی چیزی نبود. روح همراهم بدون آنکه کلامی به زبان جاری سازد، فقط با یک نگاه، هزاران نکته به من آموخته و انتقال می داد که مرا سرشار از آگاهی و آموزه های ناب این سفر روحانی می نمود. در مسیری که می رفتیم، یک نیروی هوشمندی با خط سیری از نور، ما را به سمت راست آسمان هدایت نمود تا آنجاکه خود را در سرزمینی باطراوت و روشنایی خیره کننده ای از آفتابی نامرئی اما گرمابخش و حیات بخش، یافتیم. سلسله کوههای زنجیره ای و در ورای آن دشت های پر از گلهای سرخ و آلاله های وحشی، دورنمایی رویایی از منظره ای سراسر روح نواز را درمقابل دیدگانانم می گشود.
در این پهندشت آباد و فرحناک که عاری از هر جنبده ای بود، در آن افق های دوردست، قلعه ای رفیع و بلند را مشاهده کردیم که ما را به فرود و هبوط در این سرزمین الهی ترغیب می نمود. به محض اینکه اراده حضور در این قلعه به ما دست داد، یک کشش و جاذبه ای روحانی ما را به سمت قلعه و دروازه بزرگ شهری که نمی دانستم ساکنان آن از چه طبقه و طیفی از مخلوقات وارسته خداوند هستند، به سوی خود کشید. وقتی داخل این شهر که به غایت آرام و دنج بود شدیم؛ آنجا را شهری شبیه اماکن مقدس و معابدی که ساکنان آن فقط از طبقه روحانیون و دانش پژوهان بودند، یافتم که یک فضای آکادمیک و علمی در سراسر آن حاکم بود. هرچه بیشتر در آن فضا قرار گرفته و با آن اُخت می شدیم مردمان بیشتری را مشاهده می کردیم. اما خبری از گروه های اجتماعی شهری در قالب خانواده و گروه های متنوع سنی نبود و انگار اینجا شهرکی دانشجویی است که به جز دانش پژوهان و اساتید، افراد دیگری در آن رفت و آمد نمی نمایند.
تا خواستم سوالی درباره این شهر از روح حامی ام بپرسم، ایشان از آنجا که فکر مرا خوانده بود، در پاسخ فرمودند: «در این مکان یا بهتر است بگویم شهر مقدس، خیام بزرگ یعنی همان حکیم عمر خیام نیشابوری، کرسی درس و وعظ دارند. مقامات و اساتید روحانی و علمی بسیاری در این طبقه از جهان روحی روزان و شبان در پای درس ایشان حاضر شده و از دانش و معارفی که این روح بزرگوار از آن برخوردارند، تلمذ می نمایند. هم اکنون من تو را به یکی از جلسات عمومی که خیام بزرگوار برگزار می نمایند، می برم و اگر خداوند توفیق دهد در پایان جلسه مورد تفقد و عنایت ایشان هم قرار خواهیم گرفت.
با شنیدن این سخنان، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. پس به راه افتادیم و پس از گذر از چند کوچه و خیابانی که همگی در نهایت سادگی، با سنگفرش هایی صیقل خورده و درخشان و آب نماهایی که در حوض های بزرگ به طراوت و زیبایی فضای خیابانها و معابر می افزود، به ساختمانی عظیم و بزرگ رسیدیم که تمامی با سنگ هایی عظیم و ستونهایی رفیع بنا شده بود و نشان از اوج هنر معماری و بهره مندی از خلاقیتی بی همتا داشت. این ساختمان و کنگره در عین سادگی اما بسیار زیبا و دارای حجم هندسی متقارنی نسبت به اجزای دوگانه خویش در بخش هایی از ساختمان بود که عجیب و حیرت آور مینمود.
نگهبانانی در ابتدای درب ورودی این ساختمان به کسانی که وارد می شدند، خوشامد گفته و از درگاه خداوند متعال برای همگان آرزوی توفیق و سلامتی می کردند. این ساختمان عظیم چندین سالن اجتماعات داشت که ما وارد یکی از آنها شدیم. هنگام ورود به سالن مشاهده کردیم که چیزی حدود دو الی سه هزار نفر در صندلی هایشان نشسته اند و ما نیز در وسط سالن روی دو صندلی که انگار از قبل برای ما رزرو شده بود، قرار گرفتیم. وقتی نگاهی به دور و اطرافم کردم ارواحی از جنس خودمان را مشاهده کردم که آنها نیز بی صبرانه منتظر ورود جناب خیام و جلوس بر کرسی درس در صدر مجلس بودند. نوعی هیجان و خوشحالی را می شد در چهره تک تک کسانی که مانند ما در انتظار بودند، مشاهده کرد. از روح همراهم سوال کردم که ماهیت این ارواح و خاستگاه آنها از کجاست. که ایشان در جواب فرمودند:
«برخی از آنها مانند من روحی هستند که مدتها قبل از دنیا رحلت کرده و هم اکنون در یکی از طبقات روح مشغول زندگانی ابدی خویش هستیم. بعضی نیز چون تو از جهانهای فیزیکی آمده اند که تعدادشان البته کم است، زیرا کمتر کسی به این مقام نائل می آید که به طور اختیاری و با برونفکنی به جهانهای روحی در رفت و آمد باشد. شاید مانند تو در این جلسه به تعداد انگشتان یک دست باشند که از سیاره زمین دراینجا حضور دارند. بخشی دیگر از مدعوین هم دانشجویان رشته های ادبی هستند که در دانشگاه های طبقات مختلف بهشت مشغول تحصیل هستند و هم اکنون برای گذراندن یکی از ترم های تحصیلی خویش، تلمذ از کرسی استاد خیام را برگزیده اند. تعدادی دیگر هم از اساتید و دانشجویان دانشگاه های کرات مادی ازجمله سیاره زمین هستند که بدون آنکه خود آگاه باشند که در چنین جلسه ای حضوردارند درعالم خواب و یا مکاشفه که در اثر غوطه ور شدن در اندیشه های ادبی بخصوص اشعار فارسی و مخصوصا در بخش رباعیات خیام هستند، بُعد روحانی ایشان برای کسب آگاهی و معرفت بیشتر به این جلسه جذب شده است و پس از پایان مکاشفات ایشان، بسیاری از این اساتید و دانشجویان فکر می کنند که کشف مجهولاتی که بدان نائل آمده اند، درنتیجه دانش و آگاهی خودشان بوده است. بهرحال جمعیت زیادی که اینجا هستند ارواحی هستند که همگی دوستدار خیام و ملهم به الهامات ربانی این عالم جلیل القدر می باشند.»
بالاخره لحظه پایان انتظار به سر رسید و پرده ای بلند و رفیع کنار رفت و مرد متوسط القامه ای در حدود پنجاه ساله با ردایی بلند به رنگ خاکستری و از جنس دیبای اصل با دستاری بر سر و پیراهنی سفید و صندلی بر پا، که مجموعه اینها در اوج سادگی نشان از هویتی اصیل و آسمانی برای خیام داشت، به طرف کرسی خطابه خویش گام برداشت. با ورود ایشان همگان به احترام برخاستند و تمامی مدعوین از این همه شکوه و عظمت اشک شوق بر صورتشان سرازیر شد. من نیز نتوانستم خودم را کنترل کنم و آرام گریستم. صدای گریه های حضار در سالن برای لحظاتی فضای جلسه را تحت تاثیر قرار داد و جناب خیام قدری در کنار کرسی و منبر خویش ایستادند و از اینکه حضار اشک می ریختند، تحت تاثیر قرار گرفتند. همهمه و ولوله آرام و متینی با طنین نرم گریه های حضار، فضایی ملکوتی بر آن مجلس حاکم ساخت تا جایی که این اشک حسرت و ذوق تبدیل به نوری لطیف و ارغوانی بر فضای مجلس شد. آن لحظه می شد اوج تبادل احساس عشق و مودت را میان استاد و دانشجو به عینه دید. جناب خیام دست راستش را بلند کرد و با ادب و نزاکت از همگان خواست که بنشینند و سپس خود بر بالای کرسی استادی خویش جلوس کرده و با حمد و سپاس پروردگار عالمیان، به تمامی حاضران در جلسه خیرمقدم گفتند و سپس به اصل سخنرانی خویش ورود کردند.
به نام روح اعظم کائنات
با سپاس و حمد بی پایان به ساحت پروردگار عالمیان، همو که سرمنشاء هستی از ذرات بنیادی تا کهکشانها و عوالم پهناور تحت امر خویش است. همان خدایی که از فیض حضورش در دانه ای به قدر یک ارزن تا خلقتی به عظمت روح، به درک و آگاهی و شعور نائل گشت و حیات ابدی خویش را در مسیر تکامل سرشت و ذات خویش به سوی سرمنشاء همان آگاهی و شعوری که از آن برخاسته بود، بازیافت. آن خدایی که در حوزه تفکر و آگاهی نگنجد مگر به قدر همان آگاهی که از آن بهره مند گشته ایم، و چیزی بیشتر از این اندازه و توان و آگاهی از ما نخواهد، همو که به قدر نیاز به ما بخشیده و به قدر کفایت از ما آن را باز خواهد ستاند.
من به مانند شما روحی برخاسته از جهان رمزآلود و مواجی بودم که قدم به سرزمین پست آگاهی های فراموش شده تحتانی گذاشتم و در طول حیات دنیایی ام، سه مرحله عقیدتی را گذراندم. ابتدا در کودکی به تقلید از اعتقادات رایج زمان خود پایبند و متعصب به دین و معتقدات بوده و در حاشیه آن اعم خرافاتی را که به اسم دین و مذهب در جامعه آن روز ما حاکم بوده، می پذیرفتم.
مرحله دوم زندگانی ام در کسب دانش و تحصیل علم سپری گشت که نائل به ترقیاتی در چند حوزه علمی و درعوض منجر به سستی بنیادهای عقیدتی درمن نسبت به دین و معتقداتم گشت که مرا به قبول فلسفه مادیگرایی سوق داد و اما در مرحله سوم از زندگانی ام که در حیطه پژوهش های علمی ازجمله نجوم و طبیعی عمیق تر به کنکاش و تحقیق پرداختم به این نتیجه رسیدم که در ماورای این نظم عالم، بی تردید وجود شعوری برتر و ناظمی عادل بایسته است تا بدین حد بر گیتی و سراسر هستی این عدالت و نظم مطلق برقرار گردد. پس در این مرحله از عمر به کنکاش در فلسفه ها و مذاهب و فرضیه های مکاتب بشری حال و گذشته پرداخته تا به حقایقی در باب اصل فلسفه آفرینش و شناخت بهتر ذات باریتعالی نائل آیم و در این رابطه موشکافی ها و مطالعات بسیاری نمودم تا شاید به طریق صواب نائل آمده و بدان وسیله در مسیر اصلاح نفس مجهز گردم و از تاریکی دنیایی که بر اثر سستی عقاید برای خویش ساخته بودم، رهایی یابم. همین غور و جستجوها و مکاشفه ها به پاره ای اصول روان پژوهی و علم الروح منجر گشت و مرا به برخی از رازها و قوانین این علم آشنا ساخت و از آن پس بود که مستقیما توفیق یافتم تا با ارواح درگذشتگان تماس داشته و معلوماتم را در این زمینه گسترش دهم.
می دانم که برخی از حضاری که در اینجا حضور دارند نسبت به برخی اشعار و عقایدی که در ورای رباعیاتم نهفته است سوالات و ابهاماتی دارند که به تحلیل و تفسیر آنها خواهم پرداخت.
باید به عرض برسانم که مجموعه این اشعاری که قرائت و تفسیر می نمایم، نشانگر سیر تحول و چگونگی این دگرگونی اندیشه و عقاید من در اصول و حکمت روان پژوهی است. من پیش از این برای برخی دانشمندان عصر شما به تبیین و تحلیل این تحولات فکری و همچنین تفسیر و تحلیل برخی از رباعیاتم اقدام نموده بودم، که متاسفانه آنها نسبت به نشر آن در جامعه اقدامی ننمودند. البته می دانم که ترس و نگرانی از برخوردهای قهرآمیز برخی قشریون و متعصبین دلیل این امر بوده است، اما شما خود مختارید که نسبت به نتایج این جلسه، پس از آنکه به دنیاهای خویش بازگشتید تصمیم گیری و اقدام نمایید.
در کارگه کوزه گران رفتم دوش
دیدم دوهزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوز فروش
اشاره ای است به ناپایداری عمر زمینی که آدمیان همه می آیند و می روند و تقریبا همگی از فلسفه و علت این آمدورفت های ظاهرا بی منطق بی خبرند، این رباعی هشدار می دهد که عمر کنونی شما پاینده نیست، پس همه کارها و افعالتان را چنان ترتیب دهید که چون نوبت شما به سرآید دیگر زندگان به نیکویی یادتان کنند.
در هر کدام از مراحل سه گانه عمرم که در بالا متذکر شدم، رباعیاتی گفته ام که نشانگر افکارم در آن زمانها بوده است و خواننده با ملاحظه تفسیرهای مربوطه به چگونگی آن افکار توجه خواهد یافت.
اما درمورد رباعی فوق به خاطر ندارم در کدامین مرحله از عمرم ساخته ام، سزاوار میدانم آن را متناسب با عقیده ای که در هر مرحله داشته ام مختصرا بیان نمایم.
در مرحله اعتقاد به احکام دینی و ایمان به فرضیه جبر و تفویض که معمول آن زمان می بود بایستی بگویم که این زندگانی موقت زمین را قضا و قدر است که ترتیب می دهد تا هر کس سرنوشتی را آنچنان که مقرر است بپیماید و عبرت گیرد و سپس برای کیفر یا پاداش اخروی آماده شود، چون غیر از توکل و تسلیم چاره ای نخواهد بود.
در مرحله دوم عمرم که مرادف با بی ایمانی به مذهب و مبتنی بر اعتقاد به فنای مطلق بعد از مرگ بوده است می بایست گفته باشم همانند حیوانات دیگر که تابع غرایز گوناگونند و چندی بلاشعور و بدون اراده بدون هدفی معقول فقط به خورد و خواب مشغولند، افراد بشر هم بایستی به همانگونه عمری به سر آرند. تنها تفاوت انسان با حیوان این است که جانوران منحصرا به متابعت از غریزه حفظ وجود از منابع و نعمت های طبیعت استفاده می کنند و لیکن نوع بشر عقل و اراده و شعور ناچیز خود را در خدمت غریزه فزونخواهی بی حدوحسابش به کار می گیرد و بیهوده بسیار ستم ها، بر همنوعانش روا می دارد تا رفاهی ظاهرا افزون برای خویش فراهم آورد و غافل است که وی همچون حیوان همانگونه که عریان تولد یافته است بایستی عاری از هر زیور به زیر خاک رود و خاک شود تا سپس به وجود دیگری تبدیل گردد.
اما اگر در مرحله سوم عمرم که معتقد به علم الروح گشتم رباعی فوق را گفته باشم تفسیرش چنین است که هر شخص متفکر و پژوهنده بایستی راجع به بی ثباتی عمر زمینی اندیشه کند و همانگونه که من کردم برای کشف رموز و اهداف حیات و مرگ و برای حل معمای مظالم و بی عدالتی هایی که در جامعه مشهود است سخت بکوشد. هر آن کس چنین کند ناگزیر به همان نتیجه که من دست یافتم نائل خواهد آمد و به فلسفه روان پژوهی منتهی خواهد شد، چون روان پژوهی مکتبی است که نه به طریق شعبده و طرح فرضیه ها بلکه به نحوی بسیار معقول و منطقی و مستدل مشکلات فوق را عموما توضیح داده و حل می کند. در زمان من دسترسی به این مکتب و استفاده از تعلیمات آن کاری بسیار دشوار بود، اما اکنون می بینم روان پژوهی در معرض افکار عمومی قرار گرفته و اصول آن توسط بسیاری دانشمندان تائید و حتی پاره ای آثار حسی آن ازطریق آزمایش عملا اثبات گردیده است.
* شرح کامل جلسه تحلیل و تفسیر رباعیات خیام با مدد از روح ایشان در دوره آموزش تفسیر رباعیات خیام موجود میباشد .