ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
خاطرات مدیومها
نشان به آن نشان که ...
فرامرز ملاحسین طهرانی
هفته قبل خاطره ای از یکی از خوانندگان محترم به دستم رسید که تصمیم گرفتم آن را برای علاقمندان به علوم روحی انتشار دهم. متن این نامه را که از طرف خانم ف.ش ارسال گردیده است را با هم می خوانیم. البته نام هایی که در این خاطره می خوانید بخاطر حفظ حقوق معنوی مستعار است.
***
من دختری 24 ساله هستم که وقتی دو سالم بود پدر عزیزم را بر اثر سانحه ای از دست دادم. من به جز سایه و هاله ای محو از خاطرات گذشته های بسیار دور، چیز دیگری از پدرم به یاد ندارم، اما عکس او را بر روی دیوار اتاقم نصب کرده و روزی نیست که با نگاه کردن به آن عکس آه نکشم. پدر زیبایی که در اوج جوانی، من و مادرم را ترک کرد و به دیدار معبود خویش شتافت. پدرم در هنگام رحلت از دنیای مادی 27 ساله و بسیار جوان بود. مادرم می گوید که او و پدرم سه سال قبل از اینکه از دنیا برود با هم ازدواج کرده و همدیگر را عاشقانه دوست می داشتند. همیشه مادرم از تکیه کلام پدرم که عادتش بود می گفت «نشون به اون نشون که ...» یاد می کرد. مثلا وقتی پدرم می خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند می گفت؛ نشون به او نشون که مثلا فلان کار رو کردم یا آن روز فلان اتفاقی افتاد. و این تکیه کلام پدر هنوز بعد از این همه سال که از مرگ او می گذشت جزئی از تکیه کلام مادرم بوده و هست.
ادامه مطلب ...