مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست
مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست

نشان به آن نشان که...

خاطرات مدیومها


نشان به آن نشان که ...


Image result for ‫فرشتگان نگهبان‬‎

فرامرز ملاحسین طهرانی

هفته قبل خاطره ای از یکی از خوانندگان محترم به دستم رسید که تصمیم گرفتم آن را برای علاقمندان به علوم روحی انتشار دهم. متن این نامه را که از طرف خانم ف.ش ارسال گردیده است را با هم می خوانیم. البته نام هایی که در این خاطره می خوانید بخاطر حفظ حقوق معنوی مستعار است.

***

من دختری 24 ساله هستم که وقتی دو سالم بود پدر عزیزم را بر اثر سانحه ای از دست دادم. من به جز سایه و هاله ای محو  از  خاطرات گذشته های بسیار دور، چیز دیگری از پدرم به یاد ندارم، اما عکس او را بر روی دیوار اتاقم نصب کرده و روزی نیست که با نگاه کردن به آن عکس آه نکشم. پدر زیبایی که در اوج جوانی، من و مادرم را ترک کرد و به دیدار معبود خویش شتافت. پدرم در هنگام رحلت از دنیای مادی 27 ساله و بسیار جوان بود. مادرم می گوید که او و پدرم سه سال قبل از اینکه از دنیا برود با هم ازدواج کرده  و همدیگر را عاشقانه دوست می داشتند. همیشه مادرم از تکیه کلام پدرم که عادتش بود می گفت «نشون به اون نشون که ...» یاد می کرد. مثلا وقتی پدرم می خواست  حرف خودش را به کرسی بنشاند می گفت؛ نشون به او نشون که مثلا فلان کار رو کردم یا آن روز فلان اتفاقی افتاد. و این تکیه کلام پدر هنوز بعد از این همه سال که از مرگ او می گذشت جزئی از تکیه کلام مادرم بوده و هست.

  

یادم می آید که بعد از15 سال از مرگ پدرم مادرم هنوز مجرد مانده بود و اصلا قصد نداشت با هیچ مردی ازدواج کند. او واقعا عاشقانه پدرم را دوست می داشت. من 17 ساله بودم که در میان قوم و فامیل و دوستان و آشنایان حرف هایی مبنی بر اینکه مردی خوب و خانواده دوست پیدا شده که خواستگار مادرم شده است، به گوشم رسید. مادرم تا آنجا که می توانست این موضوع را از من مخفی نگاه داشت و خودش هم اصلا نمی خواست که به این ازدواج تن در دهد، اما با اصرار اقوام نزدیک بالاخره راضی شد که از تنهایی درآید و شبی روبروی من نشست و موضوع را به من گفت. من از همان ابتدا با ازدواج مادرم مخالف بودم اما نمی توانستم بطور علنی بخاطر این موضوع، رو در روی مادر عزیزم قرار گیرم. مادرم که از حالات من متوجه شده بود من از این وصلت ناراضی ام تا آنجا که می توانست این وصلت را به عقب انداخت اما بالاخره این اتفاق افتاد و ما علیرغم آنکه از لحاظ مالی زیاد در عسرت نبودیم درنهایت حضور مردی را که او نیز قبلا ازدواج کرده بود اما  بخاطر آنکه صاحب اولاد نمی شده و این ایراد هم ازطرف خودش بوده از همسرش اولش جدا شده،  بعنوان همسر مادرم و پدر ناتنی ام، به جمع خانوادگی ما پیوست.

با تمام ویژگیهای اخلاقی مثبت و خوبی که پدر ناتنی ام داشت اما از همان اول، احساس کردم آب من و او توی یک جو نمی رود. اصلا نمی توانستم حضور او را در خانه ای که بوی پدر خدابیامرزم را می داد تحمل کنم. با آنکه در خردسالی پدرم فوت کرده بود اما انگار همین دیروز بود که او را از دست داده بودم. حضور او را در خانه احساس می کردم و با آن عکسی که از او در اتاقم روی دیوار نصب کرده بودم سالها بود که با یاداو زندگی کرده  و چهره و صورت زیبایش را با آن قد و بالای کشیده در ذهنم از بر داشتم. احساس می کردم که مادرم بخشی از توجهش را به پدر ناتنی ام اختصاص داده  و خب این طبیعی بود که چنین شود و من از این بابت حسادت می کردم و حتی از طرف پدرم مرحومم هم نسبت به حضور مردی جز او در خانه حسادت و غیرت به خرج می دادم. به همین خاطر لج بازی هایم را شروع کردم و پیش خودم می گفتم حالا که مادر به راه دل خودش رفته و مردی را برای خود برگزیده چرا من در تنهایی بمانم و از خوشی های دنیا بی بهره بمانم. پایم  را کردم توی یک کفش که سرکار بروم اما مادرم با حضور من در هر محیط کاری مخالف بود و پدر ناتنی ام هم به من می گفت که صبر کنم تا یک کار خوب و آبرومندانه ای که مناسب رشته تحصیلی من که روانشناسی بود پیدا کند اما من فقط می خواستم ساعاتی از روز را در بیرون از خانه باشم تا پدر ناتنی  و مادرم را در کنار یکدیگر کمتر ببینم.

بالاخره موفق شدم ازطریق آگهی مطبوعاتی در یک شرکت خصوصی کار منشگیری با حقوقی ناچیز  پیدا کنم. اما برایم میزان حقوق و دیگر مزایا اصلا مهم نبود و فقط می خواستم سرکار بروم. وقتی مادر و ناپدری ام از این موضوع باخبر شدند با من مخالفت کردند اما من گوشم بدهکار نبود و کار به جایی رسید که من رودرروی مادرم ایستادم و در پاسخ به نصایح او زبان به پرخاش گشودم. مادرم که انتظار چنین بی ادبی را از من نداشت مرا به حال خودم رها کرد و علیرغم میل باطنی اش مجبور شد در برابر این خواسته من تمکین کند.

من دیگر دختر شاغل در یک شرکت خصوصی شده بودم  و رفته رفته با تاثیرپذیری از محیط آن شرکت که خانم هایش با سرو وضعی اتوکشیده و آرایش کرده حاضر می شدند من نیز عادت به خودآرایی کردم و بعد از یکی دو ماه سرو وضعم مانند زنان آرایش کرده آن شرکت شد. کار به جایی کشید که من گوی سبقت را از همگان ربودم و به واسطه زیبایی ظاهری همراه با آرایش غلیظ، توجه همگان را به سوی خود جلب می کردم. با آنکه حقوق کمی می گرفتم اما همان حقوق را هم خرج لباس و کفش و لوازم آرایش می کردم و هرچه مادرم نصیحت می کرد که با وضعیتی ساده و لااقل کمتر بزک کرده به سرکارم بروم اما گوش من بدهکار این حرفها نبود. به ناپدری ام هم اصلا توجهی نمی کردم و مثل آدم های قهر با او بودم و این طور درباره او قضاوت می کردم که او از سر بی کسی و بی جایی به ما پناه آورده  و اصلا در حدی نیست که بخواهد نقش پدری را برای من بازی کند.

بعد از شش ماه حضور در شرکت احساس کردم معاون شرکت که من منشی اش بودم نگاه هایش به من معمولی و عادی نیست. او به هر جهت و بهانه ای باب گفتگو را با من باز می کرد و دقایق زیادی را در هنگام بیکاری به سر میز من می آمد و یا من به اتاقش می رفتم و درباب هر موضوعی با هم صحبت می کردیم. درحین صحبتهایمان او به من فهماند که همسر و تنها فرزندش یک سالی هست که از کشور خارج شده اند و بوسیله دعوتنامه ای که  از یکی از کشورهای اروپایی برایشان ارسال شده  اقامت در آن دیار غربت را برگزیده اند. در ابتدا از نگاه های معنادار آقای معاون زیاد خوشم نمی آمد اما رفته رفته به آن نگاه ها عادت کردم و حتی خوشم هم می آمد. ارتباط ما کم کم به فضای مجازی هم کشیده شد و از طریق شبکه های اجتماعی بیشتر اوقات که در خارج از محیط شرکت و خانه بودیم با یکدیگر چت می کردیم. کار به جایی کشید که من درددلها و اسرار زندگی ام را به او می گفتم و از حضور ناپدری ام در خانه گلایه می کردم. او نیز بعد از آگاهی به نقاط ضعف و حالات عاطفی من، شروع به هدایت من به سوی آنچه که باعث می شد من به او نزدیکتر شوم کرد. او ذهنیت مرا نسبت به ناپدری ام خراب می کرد و  از من می خواست در مواقعی که مادرم در خانه نیست با ناپدری ام تنها در خانه نمانم. او قصه های دروغین زیادی از ناپدری هایی که به قصد فریب و امیال شیطانی وارد زندگی زنان دیگر می شوند برایم تعریف می کرد تا به حدی که من تحت تاثیر آن حرفها قرار گرفته و هر وقت وارد خانه می شدم احساس می کردم هیولایی وحشتناک به اسم ناپدری در خانه است که چشمش به من است و قصد خالی کردن جیب مادرم را دارد.

حالات و رفتار من طوری شده بود که دیگر ناپدری ام جرات نمی کرد به من حتی نگاه کند و یا آنکه کلمه ای با من حرف بزند. مادرم هم بیشتر اوقات در خودش فرو می رفت و از اینکه تنها دخترش مثل یک بیگانه و غریبه وقتی از محل کار به خانه می آید به اتاقش می رود و هیچ حرفی نمی زند و هیچ کاری با اعضای خانواده ندارد،  غصه می خورد. تمام فکر و ذکر من شده بود که به شرکت بروم و با آقای معاون قرار و مدار ساعاتی را بگذارم که او به دنبالم می آمد و با هم به تفریح و گردش می رفتیم. دیگر از کسی خجالت نمی کشیدم. هفته ای حداقل یک بار با آقای معاون شرکت، به پارک   و رستوران و مراکز تفریحی می رفتیم و به ظاهر او دلسوزانه و مشفقانه به حرف های من گوش می کرد و هرچه بیشتر مرا به خودش وابسته و عادت می داد. تا آنکه روزی از من خواست به خانه اش بروم. من در ابتدا اصلا این درخواست او را نپذیرفتم اما اصرارهای او باعث شد که فکر و ذهن من به این موضوع گرایش پیدا کند. پس بالاخره من قبول کردم بعد از ظهر پنجشنبه که شرکت تعطیل  بود به خانه اش بروم.

روز پنجشنبه شد. شرکت ما پنجشنه و جمعه ها تعطیل بود من صبح تا ظهر با خودم کلنجار رفتم که آیا تن به این خواسته آقای معاون بدهم یا نه. اما شیطان مرا وسوسه می کرد و به آن مسیری می کشاند که خوب می دانستم نهایتش به کجا ختم می شود. طبق قراری که با او داشتیم من می بایست ساعت 5  بعدازظهر به خانه اش می رفتم. ساعت 2 در اتاقم داشتم حاضر می شدم که مادرم وارد اتاقم شد و از من پرسید که عازم کجا هستم. من  جواب سربالایی دادم و به او گفتم که سر شما با شوهرتان که گرم است دیگر چه کار با من دارید. مادرم به گریه افتاد و از این متلک من از درون سوخت و با فریاد گفت که من تو را نمی بخشم که اینقدر اذیتم می کنی. او همانطور که اشک می ریخت گفت مگه من چه خطایی  کردم که تو اینقدر متلک بارم می کنی خیلی خوب همین که قاسم به خونه اومد ازش می خوام که برای همیشه از این خونه بره تا تو اینقدر تن من رو نلرزونی. بخدا قاسم هم از رفتارهای تو خسته شده و همش به من می گه این دختر چرا با من اینطور رفتار می کنه، اون الان به جای پدر تو در این خونه هست و خیر و صلاح تو رو میخواد.

با شنیدن این حرف از کوره در رفتم و گفتم چه غلط ها. اصلا به اون مرتیکه چه ربطی من کجا می رم و دارم چی کار می کنم. اصلا بره گمشه مگه من باعث شدم اون بیاد تو این خونه . عشق و حالش رو کرده حالا هم دنبال بهونه هست  تا بذاره بره.خب به درک.

مادرم از این همه بی حیایی من چشم های اشکبارش داشت از حلقه می زد بیرون. ناگهان با عصبانیت آمد روبروی من و زل زد به چشمانم گفت: خیلی خب من از قاسم همین امشب که به خونه اومد می خوام که برای همیشه بره اما نشون به اون نشون که این حرف ها رو به من زدی بالاخره روزی می رسه که بابای خدابیامرزت بخاطر این اشکهایی که از چشم مادرت درآوردی و دلم رو سوزوندی ازت جواب پس بگیره.

مادرم با گفتن این جملات و با چشمانی گریان از اتاقم خارج شد و من از اینکه او مرا به یاد پدرم عزیزم انداخت و اتفاقا تکیه کلام خودش رو که همیشه می گفته «نشون به اون نشون ...» تکرار کرد، تنم رو به لرزه انداخت. نگاهی به موبایلم انداختم پیام پشت پیام بود که آقای معاون به من می فرستاد که نکنه دیر کنم و یا آنکه اصلا به پیش او نروم. همینکه خواستم از اتاقم خارج شوم چشمم به عکس پدرم روی دیوار افتاد و سرم را پایین انداختم تا چشمم به آن چشمهای زیبا و پدرانه که با کت و شلواری سبز رنگ یعنی همان رنگی که من خیلی دوستش داشتم قفل نشود. از خانه زدم بیرون و اول تصمیم داشتم که با آژانس بروم اما دیدم دو ساعتی وقت دارم پس تصمیم گرفتم سرفرصت عازم خانه آقای معاون بشوم تا سر موقع برسم. تصمیم گرفتم از فضای سبز روبروی خانه میانبر بزنم تا به خیابان مجاور خیابان خودمان رفته و از آن جا سوار تاکسی  بشوم که در تیررس نگاهم در ایستگاه اتوبوس و در میان جمع ده نفره ای که در ایستگاه منتظر ایستاده بودند جوانی حدود سی ساله را دیدم که بسیار شبیه پدرم بود. وقتی به ایستگاه نزدیکتر شدم از آن سوی خیابان زیر سایه درختی  کنار یک سوپرمارکت  ایستادم و به طور غیرمستقیم و نامحسوس به آن جوان در ایستگاه اتوبوس خوب  نگاه کردم. خدای من این جوان چقدر شبیه پدرم بود. درست شبیه همان عکسی که روی دیوار اتاقم نصب بود. اصلا نمی توانستم چشم از آن جوان بردارم. چهره زیبا و قد و بالای ظریف و جوانانه او بی نهایت به فیزیک و اندام پدرم شبیه بود. نمی توانستم قدم از قدم بردارم. به خودم می گفتم مگر می شود یک نفر این قدر شبیه پدرم باشد. ناگهان متوجه شدم اتوبوس دارد به ایستگاه نزدیک می شود. ناخودآگاه تصمیم گرفتم من هم سوار آن اتوبوس شوم درحالی که می دانستم آن اتوبوس اصلا مسیرش با مسیر من که به سوی خانه آقای معاون بود، یکی نیست. من دویدم و عرض خیابان را رد کردم و وارد قسمت زنانه اتوبوس شدم. وقتی سوار شدم سرک کشیدم که آن جوان را ببینم. اما بخاطر شلوغی اتوبوس نمی توانستم آن جوان را درمیان آن همه مرد پیدا کنم. خانم های دیگر از سرک کشیدنم تعجب کرده بودند. دختر خانم بغل دستی من بالاخره از من پرسید دنبال کسی می گردی و من در جوابش بدون اختیار گفتم بله پدرم داخل مردهاست دنبال او می گردم. بعد از گفتن این جمله ناگهان به یادم آمد که چه گفتم ام و خواستم گریه کنم که خودم ر ا کنترل کردم. اما هرچه بیشتر سعی می کردم کمتر می توانستم آن جوان را در میان جمعیت ببینم. گهگاه از لابه لاها پیدایش می شد و گاهی انگار ناگهان غیب می شد. بعد از آنکه اتوبوس هشت ایستگاه را رد کرد او را نزدیک در ورودی اتوبوس از دور دوباره دیدم در یک لحظه سرش را برگرداند و نگاهم کرد و من از این همه شباهت غرق در حیرت شدم. او با نگاهی پر از  حسرت و تا حدودی غمگین،  لرزه ای به دل و جانم می انداخت و دوباره رویش را به سمت دیگری برمی گرداند. مواظب بودم که نکند او پیاده شود و من او را گم کنم. در آن لحظات به کلی آقای معاون را از یاد برده بودم. خیلی دوست داشتم  که نزدیکش شوم و به او بگویم که چقدر شبیه پدرم هست و چقدر شبیه عکسی است که از پدرم در اتاقم نصب کرده ام. خیلی دوست داشتم با موبایلم عکسی از او بیندازم و شب که به خانه رفتم به مادرم نشان دهم. تقریبا به انتهای مسیر رسیدیم که دیدم آن جوان پیاده شد و من هم به دنبالش  رفتم. به هر خیابان و محله ای می رفت من تعقیبش می کردم. گهگاه برمی گشت و این سو و آن سو را نگاه می کرد. شبیه آدمهایی بود که بی هدف قدم می زنند و قصدشان این است که دیگران را به دنبال خود بکشانند بود. اما من دست بردار نبودم و سایه به سایه او می رفتم. وقتی ساعتم را نگاه کردم دیدم  که سه  ساعت است که به دنبال او هستم و گذشت زمان را اصلا احساس نکرده بودم.

بالاخره پس از گذشت ساعتها از گشت و گذار من و آن مردی که شبیه پدرم بود، او وارد یک گلفروشی بزرگ در یکی از خیابانها شد. من از پشت شیشه مغازه دیدم که آن جوان مشغول خرید دسته گلی زیباست برای لحظه ای از او غافل شدم و سرم را به سمتی دیگر از خیابان برگرداندم. وقتی خوب دقت کردم دیدم که چقدر از خانه خود و همینطور خانه آقای معاون دور افتاده ام. اما فکر و خیال آن جوانی که شبیه پدرم بود باز مرا از محیط پیرامونم غافل ساخت، سرم را که برگرداندم و از پشت شیشه داخل مغازه گلفروشی را نگاه کردم دیدم که دیگر از آن جوان خبری نیست. بی محابا داخل گلفروشی شدم. سه چهار نفر داخل مغازه بودند اما آن جوان را ندیدم. سریع از مغازه خارج شده و این سو و آن سوی خیابان را نگاهی انداختم اما او را ندیدم. به آن سوی خیابان رفتم و مغازه های دور و برش را یکی یکی وارد شده و آدم هایش را ورانداز کردم اما باز هم اثری از آن جوان نبود. مانده بودم چه کنم. به خودم لعنت می فرستادم که چرا برای لحظه ای از او غافل شدم تا او را گم کنم. بغض گلویم را گرفته بود. چشمم به صفحه موبایلم افتاد دیدم چیزی حدود 40، 50 تا پیام و شماره تلفن از آقای معاون در آن ثبت شده که من پاسخی به آنها نداده بودم. موبایل را داخل کیفم انداختم و فقط به این فکر بودم که آن جوان را پیدا کنم. ناگهان به فکرم آمد برگردم به مغازه گلفروشی و از مرد گلفروش سراغ آن جوان را بگیرم. وقتی داخل مغازه گلفروشی شدم سریع به نزد مرد گلفروش که پشت دخلش ایستاده بود رفته و سراغ از جوانی گرفتم که بیست دقیقه قبل داخل آن مغازه بود. مرد گلفروش لبخندی زد و گفت اتفاقا وقتی آن جوان از من یک سبد کوچک گل خرید، مرا که در خیابان ایستاده بودم به او نشان داده و گفته او دخترم هست و سفارش کرد که این دختر به نزد شما می آید تا این سبد گل را تحویل بگیرد. با شنیدن این حرف  زانوانم خم شد و زبانم بند آمد. مرد گلفروش سبد گل بسیار زیبایی را به دستم داد و گفت این همان سبد است که پدرتان یک ربع قبل سفارش کرد که به شما بدهم.

من مات و مبهوت به مرد گلفروش نگاه می کردم و با گرفتن سبد گل مثل آدم های مسخ شده بدون آنکه در دنیای خودم باشم از مغازه خارج شده و ناگهان همان کنار خیابان زدم زیر گریه. مردم رهگذر نگاهم می کردند و از اینکه دختر با یک سبد گل در دست چرا در میان انظار گریان است، تعجب کرده بودند. اصلا قدرت حرکت نداشتم همان کنار خیابان به دیوار تکیه داده و اشک می ریختم. از عطر گلهایی که در دستم بود مست شده و به یاد پدرم که تا چند لحظه پیش در کنارم بود های های گریه می کردم. بالاخره خانمی رهگذر و میانسال به سوی من آمد اول صورتم را بوسید و بعد دستم را گرفت و بعد از گذراندن از خیابان به پارک کوچکی که در یکی از خیابانهای فرعی آن حوالی بود برد و روی نیمکتی مرا نشاند و خودش هم کنارم نشست. او بدون آنکه علت گریه ام را بپرسد مرا در آغوش مهربانانه خودش گرفت و نوازش می کرد. چقدر شبیه آغوش مادرم بودم. او با حرفهایش دلداری ام می داد و از من خواست که سریع به خانه برگردم و غم تنهایی ام را در کنار مادر و پدرم به فراموشی بسپرم. من درحالیکه اشک می رختم به آن زن گفتم: من مادری مهربان دارم اما پدری ندارم که در آغوشش بروم و با او درددل کنم. آن زن در بیخ گوشم گفت؛ «تو پدر مهربانی داری نشان به آن نشان که او الان در انتظار توست تا هرجا که باشی به خانه بازگردی» از این حرفش دلم آرام گرفت. مخصوصا که تکیه کلام پدر خدابیامرزم را به کار برد؛ «نشان به آن نشان که...»

سپس آن خانم یک تاکسی گرفت و همراه با من تا خانه آمد و بعد از آنکه به خانه رسیدم او از من جدا شد و برای من تا به امروز معلوم نشد که آن زن مهربان که بود و به کجا رفت. من همچنان منگ و مدهوش بودم وقتی در زدم مادرم در را باز کرد و دیدم که پدر ناتنی ام ساک در دست در حال خارج شدن از خانه است. اینطور که محسوس بود او می خواست برای همیشه برود و نم چشمان مادرم هم معلوم بود که این حدس من درست است.  جا لب اینجا بود که کت و شلوار قاسم یعنی پدرناتنی ام به رنگ سبز بود یعنی همان رنگی که دوستش داشتم. قاسم بدون آنکه دیگر حرفی  بزند از کنارم رد شد تا برای همیشه از آن خانه برود که من سریع دویدم و روبرویش ایستادم و اجازه ندادم از خانه خارج شود و دسته گلی را که در دست داشتم به دستش دادم و خودم را در آغوشش انداختم و شروع به گریه کردم. برای اولین بار او را پدر صدا زدم و او نیز از این ابراز احساسات من اشک در چشمانش حلقه زد اما هیبت مردانه اش اجازه نمی داد که گریه کند. من از او طلب عذر و بخشش کردم و سپس مادرم را در آغوش گرفته و از او هم معذرت خواهی کردم و خلاصه اجازه ندادم که پدرم ما را ترک کند.

پس از آن اتفاق عجیب و باورنکردنی، دیگر به آن شرکت نرفتم و چند ماه بعد، پدرم یک شغل مناسب با رشته تحصیلی ام در یکی از آموزشگاه های غیرانتفاعی دست و پا کرد که بسیار مورد علاقه من بود و الحمدلله حقوق خوبی هم دارم. آری من مورد عنایت و رحمت خداوند قرار گرفتم و این واقعه به من نشان داد که عزیزان درگذشته ما در همه حال و شرایط مراقب و پشتیبان ما بوده و هیچگاه ما را فراموش نمی کنند حتی اگر ما آنها را فراموش کنیم. خدایا شکر به خاطر این همه لطفی که به من کردی.

*******************

نظرات 4 + ارسال نظر
ارام چهارشنبه 10 مرداد 1397 ساعت 16:29

با سلام
استاد ایا شما کلاسهایی که تشکیل داده اید

می شود با شرکت در این کلاسها دری از عوالم غیب و مردمانش به روی ما گشوده شودایا استاد رهبر زاده کلاس برای یادگیری و احضار ارواح و اینکه جطور به عوالم روحی سفر کنیم کلاس تشکیل می دهند و همینطور کلاسهای شما ایا با شرکت در این کلاسها دری از عالم غیب به روی ما گشوده می شود و نی توانیم مانند مدیوم ها ارواح و جهان غیب را مشاهده کنییم ممنونم

با سلام
استاد رهبرزاده چند سالی هست که دیکر کلاس آموزشی ندارند. کلاسهای ما هم روش ها و تکنیکهای ارتباط را آموزش میدهد. اما همت و تلاش هنرجو هم برای موفقیت مهم است.
موفق باشید.

ارام چهارشنبه 10 مرداد 1397 ساعت 12:28

با سلام و عرض ادب

استاد ازچه راهی می شود من هم به جهان دیگر سفر کنم خواهس می کنم مرا راهنمایی کنید و در ضمن ایا می شود با اشنایان در گذشته از جمله پدرم ارتباط داشته باشم و ایشان را ببینم بسیار متشکرم

ما هر شب به هنگام خواب به جهان ارواح سفر میکنیم. همچنین با تحصیل علوم همراه با تهذیب نفس قادر خواهیم بود با عوالم غیب در ارتباط باشیم. و درنهایت موهبت مرگ است که بالاخره ما را به سرمنزل مقصود خواهد رساند.
موفق باشید.

ارام چهارشنبه 10 مرداد 1397 ساعت 11:25

با سلام و عرض ادب فراوان خدمت جنابعالی


استاد من چند وقت پیش با کسی که احضار کننده ارواح است و دعا نویسی می کند پرسیدم که ایا شما می توانید به جهان های دیگر هم سفر کنید و با مردمان ساکن ان جهان دیدار کنید به من گفت که هیچکس نمی تواند به ان دنیا سفر کند من کتاب خاطرات یک روح ......را بسیار دوست دارم ولی هنوز مدفق به دریافت ان نشده ام و از سویی اینقدر می گویند کسی به جهان دیگر سفر نمی تواند بکند دچار شک و تردید شده ام استاد ایا نویسنده خازرات یک روح واقعا در حالت بیداری و هوشیاری کامل به جهان های دیگر سفر کرده خواهش می کتم در این امر به من کمک کنید من بخشی ار این کتاب را در اینجا خوانده ام و بسیار لذت بردم ایا ابن شخص واقعا در حالت بیداری و هوشیاری به دنیای مس از مرگ رفته و دوباره برگشته است منتظر جواب هستم بسیار ممنون و سپاسگزارم

با سلام
بله تمام آنچه در این کتاب آمده نتیجه کشف و شهود مدیوم محترم بوده. درضمن شما نیز می توانید در عالم رویا به جهان های روحی و ازجمله بهشت سفر نموده و در آنجا حضور داشته باشید. موفق باشید.

مهرداد یکشنبه 7 مرداد 1397 ساعت 09:50

با احترام و عرض سلام خدمت شما استاد گرامی، یک سوال، ارواح چگونه قادرند در این جهان خاکی با همان هیبت و شکل شمایل دوران حیات قبل از مرگ حضور داشته باشند؟ البته من هیچگونه شک و تردید در این مورد ندارم ولی... الان که در حال تایپ بودم شاید جواب گرفتم ( ارواح می‌توانند از محضر خداوند عالمیان کسب اجازه کنند و برای انجام کارهای خیر به جهان خاکی وارد شوند) متشکرم من بارها و به مراتب از روح نگهبان خودم کمک و یاری بسیار داشتم و همیشه هم سپاسگذار ایشان بوده و هستم و قدردانی نموده ام، خداوند متعال نگهدار شما باشد

با سلام
و چه بسیار ساده و زیبا پاسخ سوالی که داشتید به شما الهام شد.
موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد