مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست
مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست

خاطرات مدیومها/قسمت نهم /رویای صادقه

خاطرات مدیوم ها/قسمت نهم


رویای صادقه


Image result for ‫رویای صادقه‬‎


خاطره خانم ضیایی


چند روز قبل یک خانمی برایم این خاطره را فرستادند که مناسب دانستم تا آن را در این صفحه انتشار دهم. البته درج خاطرات شما عزیزان به معنی آن نیست که تمام مطالب آن مورد تایید من می باشد، لذا نکاتی آموزنده در  این  خاطره وجود داشت که حیفم آمد آن را نشر ندهم. پس با هم  خاطره خانم ضیایی را می خوانیم.


چند روز قبل با دخترم حرفم شد و به او برای صدمین بار گوشزد کردم که با سر و وضعی بهتر بیرون برود، اما او گوشش بدهکار نیست. با آنکه دختری تحصیلکرده و سر به راه و من از هر لحاظی به او اطمینان دارم اما متاسفانه نوع پوشش و آرایشی که دارد، مرا آزار می دهد. بارها به او گفته ام که مردم از ظاهر هر انسانی نسبت به درونیات وی قضاوت می کنند، و شرایط امروزی جامعه ما طوری نیست که یک زن یا دختر با اعتقاداتی که مردم ما دارند، با این سر و وضع و آرایش به خیابانها برود. اما متاسفانه او گوشش بدهکار نیست و کار خودش را می کند و می گوید که نسبت به این نوع پوشش و آرایش علاقه دارد و نمی تواند به یکباره ظاهر خودش را تغییر دهد. چند روز قبل نشستم به گذشته ها فکر کردم و خوب می دانستم که این سرنوشتی که دچارش شده ام از کجا نشات گرفته است. با آنکه می دانم طاهره دختر بسیار خوب و پاکی است اما نوع حرکات و رفتار او درست شبیه یکی از زنان همسایه ماست که 20 سال قبل در محله قبلی ما زندگی می کرد که بهتر است داستانش را برایتان بگویم.

 

 20 سال قبل در محله ای تقریبا مرکز شهر زندگی می کردیم. کوچه ای که در آن زندگی می کردیم دارای 10 خانه بود که هشت تای آن حیاط دار و دو خانه هم آپارتمانی بود. که در هر کدام چهار واحد آپارتمان وجود داشت. من به عنوان یکی از زنان مومن محل بانی یک جلسه قرآن و احکام در آن محل شدم و زنان همسایه که تقریبا دوازده نفر می شدند، هفته ای یکبار در منزل ما تشکیل جلسه قراِئت قرآن و بیان احکام و موضوعات دینی می دادیم. برای این منظور از خانم مقدسی یکی از خانم هایی که در مسجد با او آشنایی داشتم   و  به قرآن و احکام اطلاعات خوبی داشت برای هدایت این جلسات بهره می بردیم . خلاصه جلسات هفتگی ما دارای شور و حالی بود و همه ما دل خوش به این بودیم که صبح پنجشنبه از راه برسد و  ما دور هم جمع شویم و ثوابی از این جلسه به همه و مخصوصا رفتگانمان برسد. 

جلسات هفتگی ما ادامه داشت، تا اینکه یکی از خانه های این کوچه که سالها خالی از سکنه بود خریداری شد و ما منتظر بودیم که ببینیم که چه خانواده ای قرار است به این خانه نقل مکان کند. پس از مدتی همسایه جدید به این خانه آمد، اما هیچ سروصدایی دال بر اینکه خانواده ای در این خانه حضور دارد به بیرون درز نمی کرد. فقط یک خانمی صبح ها از آن خانه خارج می شد و عصرها دم غروب بازمی گشت و دیگر هیچ. گهگاه هم یکی دو مرد با زنانشان و یا بدون زنانشان به این خانه می آمدند که از چشم من و سایر زنان محل مخفی نمی ماند. یکی از خصوصیاتی که این زن را که بعدا فهمیدم اسمش مینا است، باعث کنجکاوی و بعضا دلخوری من و سایر زنان می شد، بدحجابی این زن بود که بدون پوشش چادر و پوشاندن کامل موی سرش و آرایش چهره از منزل خارج می شد و تا زمانی که برگردد یعنی غروب، امکان نداشت یک یا چند زن محل فالگوش و منتظر نباشند که تا او برگردد و گزارش آن را در جلسه هفتگی مان به یکدیگر ندهند. 

مینا خانم یعنی همان خانم بدحجاب هنگام بازگشت از سرکار و یا هرجایی که بوده، وقتی با نگاه های زنانی که دم در خانه هایشان به او با نگاه معناداری خیره می شدند، مواجه می گشت، بدون اینکه عکس العملی نشان دهد سریع کلید می انداخت و داخل خانه اش می شد. گاهی هم پشت سر او یک جوانی وارد خانه می شد که البته خیلی شبیه خودش بود و ما بعدها فهمیدیم که برادرش بوده است.

حتما می توانید حدس بزنید که زنان محل و ازجمله خود من چقدر پشت سر این خانم احتمالات غلط و درست می دادیم که وی دچار خطا و لغزش و شاید هم انحرافات اخلاقی است و از خداوند برای او طلب مغفرت می کردیم. از آنجا که این خانم چهره ای نسبتا زیبا هم داشت، بعضا می ترسیدیم که مبادا چشم شوهر و یا پسران محل به این زن بیفتد و از جاده عفاف و پاکدامنی خارج شوند و به صرافت افتادیم که هرطور شده وارد مبارزه علنی و غیرعلنی با این خانم مشکوک و مرموز شویم. 

کار به جایی رسید که بخشی از جلسات هفتگی و دورهمی زنان محل به غیبت کردن پشت سر مینا خانم و ارائه راهکارهایی برای مبارزه با وی و درصورت لزوم اخراج وی از محل اختصاص یافته بود. وقتی خانم مقدسی از پشت پچ پچ های آخر جلسه ما که همراه با صرف چای و شیرینی بود، از موضوع باخبر شد، شدیدا ناراحت شد و ما را از خیالات بد نسبت به کسی که او را نمی شناسیم برحذر داشت و این کار ما را غیبت و گناه شمرد. اما ما دلایل خودمان را داشتیم و در توجیه کارمان به خانم مقدسی می گفتیم که این زن با نوع پوشش  و حرکاتش قداست و معنویت محله را خدشه دار کرده و درنهایت ممکن است الگوی دختران و پسران ما برای اعمال خلاف شود. اما خانم مقدسی باز هم ما را از این افکار و خیالات منع می کرد و این نوع تصورات را خلاف آموزه های الهی می دانست و هنگامی که دید جلسات هفتگی ما محلی برای ابراز وجود شیطان و اعمال و رفتارهای غیرشرعی شده است، با بهانه کردن یک موضوعی از حضور در جلسات هفتگی ما عذر خواست و دیگر نیامد. 

در نبود خانم مقدسی من بعنوان بانی این جلسات هدایت جلسه هفتگی را به عهده گرفتم، و با زنان حاضر در این جلسات قرار گذاشتم که محله را از لوث وجود هرنوع گناهی پاک کنیم تا محله ای نمونه و خدایی شود. اما وجود مینا خانوم با آن بی بندو باری ظاهری اش ما را کلافه کرده بود، مخصوصا که او اصلا ما را محل نمی گذاشت و چون منظور نگاه های کنجکاو و غضب آلود ما را در ک می کرد، او نیز چند بار با نگاه غضب آلود به ما فهماند که اصلا از طرز رفتار ما خوشش نمی آید و هرطور که مایل باشد رفت و آمد خواهد کرد. البته باید اعتراف کنم  او رفت و آمدی در محل نداشت و فقط هنگام رفتن به سرکار و بازگشت به منزل در صبح و غروب در محل نمایان می شد، ولی این ما بودیم که صبح تا شب در کوچه و محل پلاس بودیم تا ببینیم چه کسی می آید و می رود. 

یکی از روزهای آخر پاییز که هوا زود تاریک می شد، یکی از زنان محل سریع به نزد من آمد که بیا ببین مینا خانوم با یک مرد غریبه دم در خانه اشان ایستاده و گویا کلید خانه را گم کرده است. من سریع به کوچه رفتم و دیدم بقیه زنان هم بیرون آمده اند. آنها با دیدن من به دورم جمع شدند و همگی ما درحالی که دور هم جمع بودیم و وانمود می کردیم که داریم با هم گپ می زنیم به مینا خانوم و آن آقای همراهش نگاه می کردیم. مینا خانوم دوباره کیفش را گشت اما اثری از کلید نبود، آنها مجبور بودند صبر کنند تا طبق روال هر غروب که نیم ساعت بعد از میناخانوم  برادرش به خانه می رسید، پیداش شود تا در را برای آنها باز کند. ما هم انگار شوی تلویزیونی می بینیم با هر بار نگاه انداختن به مینا خانوم از تیپ و چشم و ابرو  و لباس و نوع آرایش او ایراد می گرفتیم و از خداوند برای مینا خانوم طلب آمرزش کرده و درخواست می کردیم که او را به راه راست هدایت کند. 

روزهای بعد که مینا خانوم هنگام غروب به خانه می آمد، ما جلسات داخل کوچه را دیگر علنی کرده بودیم و با نگاه های غضب ناک خود ، اعتراض خود را به حضورش در محله نشان می دادیم. تا آنکه میناخانوم صبرش به سر آمد و فریاد زد «چیه آدم ندیدین هی بر بر به من نگاه می کنید. شما خونه و زندگی ندارین.» آنگاه داخل خانه شد و چنان در را محکم بست که همه از جا پریدیم. روزهای بعد اعتراض ما زنان محله جنبه علنی تری به خود گرفت و حالا دیگر با آمدن او شروع به صحبت با یکدیگر با صدای بلند می کردیم و از نوع پوشش و آرایش میناخانوم ایراد می گرفتیم و به وی توهین هم می کردیم اما او سریع وارد خانه می شد و البته زیر لب چیزهایی هم می گفت که احتمال می دادیم دارد به ما فحش می دهد.

یکی از روزها تقریبا ساعت سه بعدازظهر برای خرید به بیرون از خانه رفتم که دیدم از انتهای کوچه میناخانوم برخلاف روزهای گذشته که غروب به خانه می آمد، در محل آفتابی می شد.  او با دیدن من چهره در هم کرد و سریع از کنارم گذشت، بوی عطری که به خودش زده بود برای من که یک زن بودم خوشایند بود. به وضوح دیدم که با گذشتن از کنار من زیر لب غرغرکنان چیز ی گفت و رد و من بلافاصله گفتم هرچی می گی خودتی «زنیکه  هرجا...» با شنیدن این حرف،  ناگهان میناخانوم ایستاد و خیره به من ماند و با عصبانیت و درحالی که بغض کرده بود، گفت: «اگر من «هرجا..» هستم به خودم مربوطه و ربطی به تو و بقیه زنهایی که یک سره تو این محل پلاس هستید نداره. اگر هم نیستم که انشاالله خدا خودش جوابتون رو بده. با گفتن این جمله درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود سریع وارد خانه اش شد و من خوشحال از این بودم که حرف دندان شکنی به او زده و او را عصبانی کرده بودم. 

شرح این برخورد قهرآمیز با مینا خانوم به گوش زنهای جلسه ای محل رسید و آنها از اینکه من جلوی مینا خانوم درآمده بودم خوشحال بودند. پس تصمیم گرفتیم ساعت جلسه هفتگی را از صبح به غروب تغییر دهیم تا صدای قرآن خواندن و دعاهای ما به گوش مینا خانوم که در آن وقت غروب در منزل بود برسد تا شاید به راه راست هدایت گردد.

در این گیرودار من در کنار برپایی جلسات هفتگی و مبارزه با مفاسد مینا خانوم در محل، به یک دلمشغولی دیگری که سالها در فکرش بودم و آن  دیدار با امام زمان بود، جامه عمل پوشاندم. چون در باور و عقیده من و خیلی از زنان محل بود که اگر چهل روز کوچه را آب و جارو و نظافت کنیم، امام زمان و یا یک روح متعالی بر ما ظاهر خواهد شد و دیدگان و دل ما را به نور سیمایش روشن خواهد ساخت. اما برای این کار حتما می بایست دل مان را از کینه ها و بغض ها خالی می کردیم، پس موقتا دست از سر مینا خانوم برداشتیم و برای چهل روز تصمیم گرفتیم دیگر زاغ وی را چوب نزنیم تا به مقصود معنوی مان دست یابیم. 

طبق قراری که گذاشتیم هر صبح تا یکی دو ساعت هر کدام از زنان محل که در جلسه هفتگی عضو بودیم بخشی از کوچه و مقابل درب خانه ها را شست و شو و تمیز می کردیم و هنگام ظهر که می شد محل ما مثل آینه پاک و تمیز میشد. به طوری که هر کس از آنجا رد می شد از برق و جلای در و دیوار به وجد می آمد. در حین تمیز کردن کوچه دعای فرج هم می خواندیم و تقریبا همگی ما در آخر کار انرژی مضاعفی به دست می آوردیم که انگار نه انگار چند ساعت کار کرده ایم. برخی از خانم ها در هنگام کار ورد و دعا می خواندند و با امامشان راز و نیاز می کردند و برخی هم درحین ورد خواندن اشک می ریختند و  برای اهالی محل دعا می کردند که انشاالله اگر ناخالصی در رفتار و اعمال دارند پاک شده و هدایت گردند و حتما می توانید حدس بزنید که یکی از همان افراد موردنظر در دعاهای ما مینا خانوم بود.

بیست و هشت روز گذشت و ما در حال تمیز کردن کوچه بودیم که دیدیم بنگاهی محل به اتفاق یکی از آقایانی که زیاد وی را با مینا خانوم دیده بودیم وارد خانه شدند و بعد از بیست دقیقه از آنجا بیرون رفتند. شصت مان خبردار شد که عنقریب مینا خانوم تصمیم گرفته خانه را فروخته و از آن محل نقل مکان کند. با آنکه در دل خوشحال شدیم اما توجهی به این موضوع نکردیم و به کار خودمان یعنی نظافت محل پرداختیم تا در روز چهلم شاهد دلدار را در آغوش بگیریم. 

روز سی و هشتم در حین تمیز کردن محله دیدیم وانتی وارد کوچه شد و خلاصه خانه از اسباب و اثاثیه خالی شد ولی مینا خانوم به هنگام اسباب کشی در محل حاضر نبود و چند  کارگر این کار را انجام دادند و تا بعد ازظهر دیگری اثری از میناخانوم و اسباب و اثانیه او باقی نمانده و او برای همیشه از محله ما رفته بود. 

روز چهلم هم از راه رسید و  بعد از چهل روز کوچه تکانی به امید دیدار از روی ماه اماممان، د ر منزل یکی از خانم ها  جمع شدیم و بعد از صرف نهار و خواندن نماز ظهر و عصر منتظر دریافت الهام و اشاراتی از یار غایب از نظر خود بودیم و اشک می ریختیم . بعد از خداحافظی از خانومها، به منزل که آمدم هنگام غروب،  به امید اینکه به زودی روح متعالی امام معصوممان را زیارت کنم  از فرط خستگی سر بر بالش گذاشتم و خیلی زود به خواب رفتم. از بس با فکر و خیال خوابیده بودم، در عالم خواب پیوسته خودم را سرگردان و منتظر در کوچه  و خیابان می دیدم. در خواب می دیدم که در سر کوچه ایستاده ام و بی صبرانه انتظار می کشم تا امام از راه برسد و من دامان او را غرق در بوسه کنم. اما هرچه انتظار می کشیدم هیچ خبری نبود. با آنکه همه اینها را در خواب میدیدم اما به وضوح متوجه می شدم که پاهایم از این همه ایستادن و انتظار کشیدن خسته شده اند تا آنکه تصمیم گرفتم به خانه برگردم. وقتی داخل خانه شدم  مثل آدمهای چشم به راه، منتظر گوشه ای از خانه نشستم. در همان حین خوابم برد یعنی خواب در خواب شدم. که صدای زنگ خانه به صدا درآمد. از خواب دوم بیدار شدم و از پنجره رو به کوچه نگاهی به دم در انداختم دیدم که میناخانوم پشت در است. پنجره را باز کردم  و با چهره ای درهم کشیده گفتم بله چه می خواهید. او به من سلام داد و گفت حامل پیامی برای من است. به او گفتم پیام از طرف چه کسی. او گفت مردی سراغ شما را از من گرفت و خواست تا سلام او را به شما برسانم و از اینکه چهل روز به خاطر او به نظافت  این محل مشغول بودید از شما تشکر کرد. آن مرد گفت به شما بگویم که به این محل آمد اما شما خواب بودید. 

وقتی به این بخش از خواب رسیدم صدای زنگ خانه باعث بیدار شدنم از خواب اصلی ام شد. بلند شدم و متعجب از خوابی که دیده بودم قدری فکر کردم اما برای دوم صدای زنگ در خانه بلند شد و من درست مثل عالم خواب پشت پنجره رو به کوچه رفتم و با تعجب دیدم که میناخانوم پشت در است. سریع چادرم را به سر کردم و با شتاب و عجله رفتم تا در را به روی مینا خانوم بگشایم. وقتی در را باز کردم مینا خانوم را دیدم اما یارای صحبت کردن با او را نداشتم و هنوز از خوابی که دیده بودم شوکه بودم. او شروع به صحبت کرد و گفت: «میدانم که از من خوشتان نمی آید ولی نخواستم بدون خداحافظی از این محل بروم از طرف من از تمام خانوم های محله خداحافظی کنید و برگشت که برود من چنگ انداختم به لباسش و با گریه و زاری گفتم کجا می روی ای قاصد خوش خبر. حالا دیگر بدون ما افتخار زیارت اماممان را پیدا می کنی. سپس او را در آغوش کشیدم و صورتش را غرق بوسه کردم. او از این کارهای من تعجب کرده بود و می خواست خودش را از چنگ من جدا کند اما من چنان او را محکم گرفته بودم که او اصلا فرصت رهایی از دست مرا پیدا نمی کرد. من زار زار می گریستم و پیوسته به او می گفتم که به من بگو آن آقا چه شکلی بود و کی از این جا عبور کرد که ما آدم های کور و کر نتوانستم او را پیدا کنیم. مینا خانوم که نمی دانست من درباره چه موضوعی دارم اینطور اشک می ریزم وحرف می زنم، از حالات من فهمید که باید دچار یک استحاله و پیشامدی غیرطبیعی شده باشم که اینطور متحول شده ام. او دیگر مقاومت نکرد و اجازه داد تا من هرچه می خواهم در آغوش او  اشک بریزم و گریه کنم آنقدر گریه های من از عمق جان بود که او هم به گریه افتاد و من عاجزانه از او می خواستم که مرا ببخشد و از خداوند برای من طلب مغفرت و آمرزش کند. سپس او را رها کردم و هرچه خواستم او را به منزل دعوت کنم اما او گفت که عجله دارد و با دلخوشی و حالی مشابه حال من از من جدا شد و برای همیشه از آن محل رفت . بعد از آن خواب روحانی که دیدم ، برای همیشه تصمیم گرفتم که از روی ظاهر افراد هیچگاه قضاوت نکنم و دیگر پشت سر کسی غیبت و بدگویی نکنم و برای من همین که امام محبوبم با واسطه یکی از بندگان خوبش پیام داده و تشکر کرده بودند، کافی بود که درسی آموزنده درطریق شکوفایی معنوی داشته باشم. 

وقتی جلسه هفتگی برپا شد، من رویایم را برای خانومها تعریف کردم و پیام تشکر اماممان را به اطلاع ایشان رساندم. وقتی رویایم را به خانم ها گفتم همگی آنها اشک شوق ریختند و از اعمال و پندار زشت خویش درباره میناخانوم هم سخت شرمنده بودند. حالا دیگر جلسات هفتگی ما با خلوص و معنویت بیشتری برگزار می شد. مخصوصا که خانم مقدسی  یعنی آن استاد بزرگ ما هم به  جلسات بازگشته  و  با حضور گرم خویش محفل نورانی ما را پربارتر از همیشه نموده بود.


نظرات 1 + ارسال نظر
a یکشنبه 25 آذر 1397 ساعت 23:47

با سلام استاد مهربان
خواهشی دارم و این اینکه اگر ممکن است بخش های دیگری از کتاب اقای جمال صادقی با نام این سوی مرگ مقدار بیشتری از مطالب کتاب را در کانال تلگرامی قرار دهید بسیار متشکرم

با سلام
اگر امکانش بود حتما. چون این مطلب را یکی دیگر ازمدیران محترم کانال گذاشته بودند.
موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد