خاطرات مدیوم ها / قسمت هشتم
مادرانه
فرامرز ملاحسین تهرانی
نامه زیر از یک خانمی با نام مستعار م.ضیایی به دستم رسید که با کمی ویرایش تقدیم شما می کنم.
...
سلام بر شما و همه خوانندگانی که قرار است این مطلب را مطالعه کنند. من زنی چهل وپنج ساله هستم که شش سال قبل فرزند عزیزم آرش را از دست دادم. من صاحب دو فرزند بودم که آرش پسر بزرگم بود و خواهرش مینا که پنج سال از آرش کوچکتر بود دومین فرزند من است. من هیجده ساله بودم که آرش را به دنیا آوردم به همین خاطر وقتی آرش بزرگ شد به علت تفاوت سنی کم و همینطور قد و قامت و ورزیدگی آرش، مردم اصلا فکر نمی کردند که ما دو نفر، مادر و فرزند باشیم. پسر عزیزم به علت سلامت نفس و ورزش منظم، از هر حیث کامل و بی نقص بود. زیبایی چهره و حسن خٌلق وی زبانزد دوست و آشنا بود.
هرچه زمان می گذشت عشق مادر و فرزندی میان من و آرش به کمال و اوج خودش می رسید، به طوری که حتی یک روز دوری او را نمی توانستم تحمل کنم. آرش نیز مرا خیلی دوست داشت و بسیار کم پیش می آمدکه شبی دور از جمع صمیمی خانواده به سر ببرد. رابطه آرش با پدر و خواهرش نیز بسیار گرم و صمیمی بود. آرش و مینا خیلی به هم وابسته و به هم علاقه داشتند. آنها به طور ذاتی استعداد رقصیدن با یکد یگر را با مهارت زیادی در مجالس و عروسیها داشتند و یکی از برنامه های جالب هر عروسی و جشن تولدی در میان اقوام رقص دونفره آرش با مینا در این مجالس بود که همگان را به ذوق و شوق می رساند.
اما یکی از موضوعات جالبی را که می خواهم یادآور شوم این است که تولد من و پسرم آرش درست در یک روز بود. هر دوی ما در یک روز از شهریورماه به دنیا آمده بودیم و به همین علت من که مقید به گرفتن جشن تولد برای فرزندانم بودم لاجرم در همان روز جشن تولد خودم را مشترکا با آرش برگزار میکردم. اما در آخرین سالگرد تولد ما، آرش به خاطر یک سفر تفریحی به کوهستان تصمیم گرفت در روز جشن تولدش با دوستانش در اردو باشد و من با آنکه از دستش دلخور شدم اما با اصرار وی به این سفر رضایت دادم و آن سال دیگر برای خودم هم جشن نگرفتم. اما یک سره فکر و ذکرم پیش آرش بود و نوعی حسادت مادرانه از اینکه پسرم امسال پیش خودم نیست در من زبانه می کشید. بعد از دو روز که آرش برگشت، من با سرسنگینی با او برخورد کردم و او که متوجه این موضوع شده بود، با مهربانی مرا در آغوش گرفت و به من قول داد که دیگر هیچگاه مرا تنها نگذارد و مخصوصا در روز تولد من و خودش، حتما در کنار من باشد. او مرا بوسید و دلداری ام داد و من از این همه عشق و محبتی که پسر عزیزم به من نثار می کرد، غرق در سعادت و خوشبختی شدم.
سال بعد از راه رسید و دو ماه و ده روز مانده بود به سالگرد تولد من و آرش، آرش پیش من آمد و گفت از حالا به پدر رفیقش که یک قنادی بزرگ داشت، سفارش داده که یک کیک تولد بزرگ و زیبا که به شکل دو قلب در هم گره خورده است برای جشن تولدمان آماده کند. آرش باز هم بابت سال گذشته که مرا تنها گذاشته بود عذرخواهی کرد و با لبخندهای گرم و بوسه بر دست و سر و پیشانی ام، قند را در دلم آب می کرد. یکی از مشخصه های آرش قد بلند او بود و همین قد بلندش باعث می شد، هر وقت از بیرون به خانه می آمد، سرش به زنگوله طلایی که بالای سقف ورودی خانه آویزان بود برخورد کند و صدای این زنگ به صدا دربیاید. هر وقت سر آرش به این زنگ می خورد، نگاهی به آن می کرد و با دست یک ضربه دیگر به آن می زد و ما با شنیدن صدای زنگ به صورت دو بار متوالی متوجه می شدیم که آرش به خانه آمده است.
دو ماه و ده روز مانده بود به تولد من و آرش که باز هم هوس گردش و تفریح به سر آرش و دوستانش زد. آنها بنا داشتند به شمال بروند و چند روزی آنجا باشند. من با آنکه اصلا راضی نبودم لحظه ای بچه هایم از من دور باشند اما نمی توانستم مانع تفریح و سفر رفتن پسرم بشوم، آرش باز هم مرا دلداری داد و گفت که امسال بخاطر مراسم جشن تولد این سفر را دو ماه جلوتر انداخته و بالاخره رضایت مرا گرفت و رفت.
بعد از دو روز که من منتظر آمدن آرش عزیزم بودم اما هر چه چشم بر در دوختم تا بلکه او وارد شود اما این اتفاق نیفتاد و حتی موبایل آرش هم با آنکه زنگ می خورد اما از روزگذشته پاسخگوی زنگهایش هم نبود. دو سه بار که پدرو خواهر آرش از بیرون به خانه آمدند چون قدشان به زنگوله بالای در نمی رسید هیچ صدای زنگی بلند نشد و من لحظه به لحظه منتظر بودم که با به صدا درآمدن صدای این زنگوله، آرش عزیزم را در مقابل در خانه ببینم. ابتدای شب بود که تلفن خانه به صدا درآمد و شخصی از آن سوی سیم سراغ همسرم را گرفت. وقتی فرخ گوشی را گرفت از لحن لرزان صدایش فهمیدم اتفاقی افتاده است. او گوشی را زمین گذاشت و با آنکه یک مرد بود اما نمی توانست جلوی اضطرابش را بگیرد و سریع لباسش را پوشید و گفت که گویا اتوبوسی که آرش و دوستانش در آن بودند چپ کرده و همگی اشان مجروح شده اند و الان از بیمارستان به من زنگ زدند.
سرتان را درد نیاورم داستان تصادف اتوبوس حامل آرش و دوستانش اصلا صحت نداشت، بلکه قضیه از این قرار بود که آرش این فرزند عزیزم را بر اثر غرق شدن در دریا از دست داده بودم. من اصلا نمی توانستم و نمی خواستم این واقعه را باور کنم و علیرغم حضور در تمامی مراسم عزاداری فرزندم اما با هیچیک از اقوام و فامیل حاضر نبودم رودررو شوم و تسلیت آنها را بپذیرم. و حتی چند بار در جمع سیاهپوش و گریان اقوام خودم و شوهرم فریاد زدم که آرش زنده است و از دور و برم آنها را دور می کردم و حتی چند بار با گریه و زاری از آنها خواستم که خانه ام را ترک کنند و تنهایم بگذارند. من حتی حاضر نبودم در جمع خانواده خودم باشم، به اتاق خودم می رفتم و در را بسته و همچنان منتظر آرش بودم تا برگردد.شوهرم و بزرگان فامیل مرا نصیحت می کردند که دست از این کارها و حرفها بردارم و قدری خویشتندار باشم اما من به تندی با آنها برخورد می کردم و وقتی مستاصل می شدم می زدم زیر گریه و به آنها میگفتم آرش حتی کیک تولد امسالمان را هم سفارش داده و به من قول داده که دیگر مرا تنها نمی گذارد. با این حرفهایی که می زدم دل نزدیکان و اقوامم را به درد می آوردم اما من با یقین و باور این حرفها را می زدم و نمی خواستم قبول کنم که عشق آسمانی بی پایان من و آرش به واسطه چنین حوادث دنیایی دستخوش خدشه و نقصان شده باشد. بعد از چهلم آرش، من همچنان یکدندگی و کم خلقی می کردم، و خوب می فهمیدم که از نظردیگران این حالات من بخاطر مرگ پسرم نوعی جنون موقتی است و برایم دل می سوزاندند. اما من همچنان منتظر آرش بودم تا برگردد و دریا و جاده و کوه ها را کوچکتر از آن می دانستم که فاصله ای میان من و فرزندم بوجود آورند.
دو هفته مانده بود به سالگرد تولد من و آرش، به یاد کیک تولدی افتادم که آرش به پدر دوستش سفارش داده بود، تصمیم داشتم که این جشن تولد را برگزار کنم، زیرا آرش خودش به من قول داده بود که دیگر در هیچ جشن تولدی مرا تنها نخواهد گذاشت. پس به قناد زنگ زدم و خودم را معرفی کردم. پدر دوست آرش، با گرمی و دلسوزی با من احوالپرسی کرد و من کیک تولدی را که آرش سفارش داده بود را به او یادآور شدم. ابتدا او تعجب کرد اما وقتی مطمئن شد که من جدی هستم، قول داد که در روز و لحظه موعود کیک را به در خانه ما خواهد فرستاد.
تصمیم خودم را برمبنی بر برگزاری جشن تولد خودم و آرش را به شوهر و دخترم اطلاع دادم. آنها تعجب کردند و شوهرم خیلی اصرار کرد که از خیر این کار بگذرم و اصلا در نزد اقوام و فامیل و دوستان صورت خوشی ندارد زیرا ما عزادار هستیم آن وقت تو می خواهی سالگرد تولد راه بیندازی. من وقتی با اعتراض شوهرم روبرو شدم عنان از کف دادم و چنان فریادی کشیدم که فکر می کنم تمام اهالی ساختمان شنیدند و نشستم زار زار گریه کردم و به شوهرم گفتم اگر آرش از نظر او و دیگران مرده اما از نظر من هنوز زنده است و منتظرم تا از در وارد شود و صورت ماه او را ببینم. او آنقدر بی معرفت نبود که برود دیگر برنگردد، خودش گفت این جشن تولد با من است و حتی سفارش کیکمان را هم داده است. شوهرم به گریه افتاد و مرا در آغوش کشید و هر دوی ما روی زمین نشستیم و گریستیم و دختر نازنینم هم به اتاق خودش پناه برد و در غم برادر مهربانش فرو رفت. فرخ بالاخره با برپایی یک مراسم ساده موافقت کرد و مطابق سالهای گذشته یکی یکی از اقوام و دوستان و فامیل برای جشن تولد من و آرش دعوت کردیم که به منزل ما بیایند. روز موعود فرا رسید و من بارها بارها در خلوتم به آرش گفتم که نکند در روز تولد نیاید و مرا را در نزد فامیل سرافکند و شرمسار کند.
روز موعود فرا رسید و نزدیک ساعت شش بعدازظهر اقوام یکی یکی به خانه ما آمدند. چهره همگی آنان غمزده و پریشان و تا حدودی متعجب بودند که ما چه حوصله ای برای برپایی این مراسم داشته ایم. یک ساعت گذشت و تقریبا خانه ما پر شده بود از اقوام و دوستان و فامیل. من بهترین لباسم را پوشیدم درحالی که برخی از اقوام نزدیک من هنوز لباس مشکی خود را درنیاورده بودند. روی میز مثل مراسم های سالهای گذشته جایی برای گذاشتن کیک درنظر گرفته بودم و یک جلد کلام الله مجید در کنارش گذاشتم. دو صندلی در کنار هم برای نشستن خودم و آرش گذاشتم و صدای زنگ خانه که بلند شد فهمیدم که قناد کیک را فرستاده است. کیک را بالا آورده و روی میز گذاشتند و هنگامی که روپوش آن را برداشتند دیدم که این کیک به شکل دو قلب فرورفته دریکدیگر است، همانگونه که آرش سفارش داده بود. با دیدن این کیک بدون استثنا همه اقوام شروع به گریه کردند و حتی اشک در چشمان من هم جمع شد. همگی آرام گریه می کردند اما من نمی خواستم تابع جمع باشم پس با دست خودم شمعی که نماد 21 سالگی آرش بود را روی قلب کوچکتر و شمعی که نماد 40 سالگی بود را روی قلب دیگر گذاشتم و شمع ها را روشن کردم. همه مانده مانده بودند چه کار کنند، و غرق در تماشای کارهای من بودند. شوهرم هم زیر چشمی به اقوام و فامیل نگاه می کرد و از این حرکات من قدری سردرگم و شاید عصبانی بود. طبق عادت سالهای گذشته راس ساعت 9 اول من شمع خودم را فوت می کردم و سپس آرش شمع خودش را فوت می کرد و با فریاد شادی دوست و آشنا و فامیل من پسرم را غرق بوسه می کردم و خلاصه مراسم ادامه پیدا می کرد.
یک دقیقه به 9 شده بود و من شمع ها را روشن کردم و سرجایم نشستم درحالیکه در کنارم صندلی آرش خالی بود اما من منتظر بودم تا آرش طبق قول و قرارمان در این مجلس حاضر شود و مادرش را تنها نگذارد. در دلم ناگهان طوفانی به پا شد. وقتی نگاه های گریان و درعین حال متعجب اقوامم را بر خودم می دیدم بیشتر دلم آشوب می شد، در دل می گفتم «آه آرش کجایی بیا تا مادرت درمیان این همه نگاه، دلشکسته و تنها نشود. بیا و مرا سرافراز کن و به قولی که به من دادی عمل کن. پسر دلبندم سال گذشته مرا تنها گذاشتی، یعنی امسال هم می خواهی کنارم نباشی.» با گفتن این جملات در دل به آرش عزیز، راس ساعت 9، شمع خودم را فوت کردم و منتظر ماندم تا آرش هم شمع خودش را فوت کند. چند ثانیه گذشت و دیدم که همچنان شمع آرش روشن است و خبری از او نشد. یک نظر سریع به فامیلها انداختم همه اشان با چشمانی خیش سرشان را پایین انداخته بودند، در این هنگام خاله آرش یعنی خواهرم جلو آمد که شمع آرش را فوت کند و غائله را تمام کند اما من اجازه ندادم و با بغض و خیلی جدی گفتم خود آرش باید شمعش را فوت کند. ناگهان به گریه افتادم و گفتم همه اتان آرش را می شناسید، او هیچگاه به من دروغ نگفت و هیچگاه مرا چشم انتظار نگذاشت. با گفتن این حرف، ناگهان بغض حاضرین در مجلس ترکید و همینکه شروع به گریه کردند، من فریاد زدم که گریه نکنید کدام مجلس تولدی را دیدید که میهمانانش در آن گریه کنند. همه ساکت شدند، بیچاره ها نمی دانستند چه کار کنند و جرات هیچ کاری را هم نداشتند. من همچنان نشسته بودم که دو دقیقه از ساعت 9 گذشت. در این هنگام شوهرم به کنارم آمد و دست در گردنم انداخت پیشانی ام را بوسید و کنارم روی زمین نشست. دخترم هم آن طرف صندلی خالی آرش روی زمین نشست و کادوهای خودشان را به من دادند اما من نگرفتم و گفتم هروقت آرش شمع روی کیکش را خاموش کرد آن وقت من کادوها را می گیرم و از جایم بلند می شوم. همه متعجب و شوکه شده بودند، برای ثانیه ای سکوتی مطلق در مجلس حاکم شد و من سر در خیال آرش فرو بردم که ناگهان صدای زنگوله جلوی در خانه بلند شد و بلافاصله صدای دوم این زنگوله به گوش رسید. همانطور که گفته بودم وقتی آرش زنده بود به محض ورود به خانه دو بار صدای این زنگ بلند می شد یک بار به خاطر برخورد سرش به این زنگ بود و بار دوم خود آرش با دست به این زنگوله ضربه ای می زد. با شنیدن این دو صدای متوالی زنگ، دختر و شوهرم ناگهان سرشان را به طرف من برگرداندند. آنها نیز با این صدای متوالی زنگ آشنا بودند. به متعاقب صدای زنگ،پنجره هال تا نیمه باز شد و نسیمی خنگ باعث به پرواز درآمدن پرده آن شد. این نسیم خنک و معطر در آن هوای گرم و دم کرده خانه، ازبرابر همگان درست مانند یک شخص نامرئی عبور کرد و خنکای جانبخش خود را به همه حاضرین در مجلس هدیه داد. با وزش این باد بهشتی به داخل خانه، شعله آتش روی شمع کیک تولد آرش، فروغ بیشتری گرفت. شعاع این شعله به حدی بلند شد که توجه همگان را به خودش جلب کرد و ناگهان انگار که کسی آن را فوت کرده باشد، خاموش شد. تمام این اتفاقات یعنی از به صدا درآمدن زنگوله جلوی آپارتمان تا خاموش شدن شمع چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید. همه حاضرین در مجلس با تعجب به شمع خاموش شده روی کیک آرش نگاه می کردند و من برخاستم و با صدای بلند گفتم؛ دیدید آرش من برگشت . دیدید بچه ام برگشت. دیدید راست می گفتم. دیدید ... ناگهان به گریه افتادم، زنان فامیل و محارم به طرف من آمدند و مرا غرق در بوسه کردند و من در دل از این همه وفا و مهربانی آرش تشکر کردم و به او اجازه دادم که بر سر سفره الهی بازگردد. من به او گفتم که آنقدر ها که فکر می کند خودخواه نیستم که او را به خاطر دلتنگی هایم از بارگاه نورانی پروردگارش جدا سازم. به او گفتم همین که به عهدت وفا کردی ممنون توام و شیرم را حلالت می کنم و به امید روزی که به نزد تو بیایم، از خداوند طلب صبر و بردباری دارم. آرش عزیزم برگرد به نزد مردمانی که مانند خودت پاک و نورانی اند. به نزد مردمانی که مثل خودت بی آلایش و نیک سرشت هستند. پسرم از تو سپاسگزارم.
بله، آرش من در آن شب خدایی، در آن شب رویایی و به یادماندنی مرا تنها نگذاشت و به قولی که داده بود عمل کرد و من به همگان ثابت کردم که هیچ حادثه ای نمی تواند میان من و فرزند دلبندم حائل و مانعی ایجاد کند.