مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست
مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست

در معیت رسولان مرگ

بخشی از کتاب الکترونیکی «خاطرات یک روح از لحظه قبض جان تا رسیدن به منزلگاه ابدی»


در معیت رسولان مرگ



Image result for ‫فرشتگان مرگ‬‎

فرامرز ملاحسین تهرانی

باز هم احساسی شبیه به کشش به سمت عقب و دور شدن از آگاهی محیطی به من دست داد و متوجه شدم که انگار در محیطی به وسعت بزرگترین دشت و صحرای خلقت، یکه و تنها درحال گذر هستم. اما صداهای فراوانی که پیرامونم بود نشانه ای از حضور هزاران و شاید صدهاهزار روحی بود که در حال گذر از این منطقه اثیری یا ذهنی بودند. همینکه به فکر روح همراه خویش افتادم، ایشان را در  کنار خود دیدم. با حضور ایشان دیگر خودم را در فضای بیکران کائنات  و طبقات روح تنها نمی دیدم. ایشان تکیه گاهی مطمئن برای من بود. دوشادوش یکدیگر در فضای نیمه تاریک و نیمه روشن آن جهان یا طبقه ای که هیچ چیزی در آن دیده نمی شد و همه جا را خلائی به وسعت تمامی هستی پر کرده بود، پرواز کرده  و در خیال و تصورات خویش، خود را قادر به خلق صحنه ها و پدیده هایی می دیدیم که فعلا لزومی برای عملی کردن آنها نبود. زیرا همین حال و همین پرواز برایمان الهام بخش و نیروزا بود.

  

آنقدر پیش رفتیم که انگار به انتهای هستی و بن بست کائنات نزدیک می شدیم. دروازه ای بزرگ در سیاهی ناپیدای یک شهر پنهان در غبار اسرار و رمزواره های خلقت برایمان مشهود و مکشوف گشت. بر زمین آن صحرا و بیابان بزرگ فرود آمده و با مردمانی که قابل رویت نبوده اما می توانستیم حضورشان را در کنار خویش درک کنیم مواجه شدیم. هیچ کس نبود اما گویی همهمه ای از ارواح ساکن در لامکانی مقدس ما را به حضوری شریف در جایگاهی رفیع فرامی خواند. به روح همراهم بدون کلام و صوت گفتم اینجاست کجاست؟ و ایشان هم فقط با یک نگاه از چشمانی که حالا شبیه به دو نقطه توخالی و عمیق در برهوت دره های غیب و ناپیدای کالبد اثیری شده بود به من فهماند که «اینجا دستگاه و جایگاه مبارک فرشتگان و رسولان مرگ است و از این ناحیه مقدس است که نیروهای الهی برای قبض جان و بازستاندن روح شریف از جهانهای فیزیکی به سوی آنان رهسپار میگردند و چه مبارک جایگاهی است این مکان که ما به عنوان دو رسول مرگ در معیت فرشتگان الهی ماموریت قبض جان از یک کالبد خاکی را پیدا کرده ایم.» با شنیدن این حرف من به خود لرزیدم، زیرا فهم این کلام که ما بعنوان رسولان مرگ هم اکنون ماموریتی برای قبض جان یک انسان زمینی پیدا کرده ایم، برایم سنگین و غیرقابل هضم بود. یعنی من بعنوان یک روحی که هنوز خودم قبض جان نشده ام بعنوان یک رسول مرگ برگزیده شده ام.

ایشان به من فهماند که نباید دچار اضطراب و هیجان شوم زیرا که هم اکنون او و من به سعادتی بزرگ دست یافته ایم و این را نیز به من فرمودند که؛ «فکر نکن که درمیان آدمیان ساکن بر سیاره خاکی شما این فقط تو هستی که به چنین ماموریت بزرگی دست یافته ای، بسیاری از ماموران و ملازمان فرشته مرگ همانند تو جزء آن دسته از انسانهایی هستند که هنوز به عنوان یک روح مهمان ساکن در طبقات فیزیکی هستند اما به خاطر دستیابی به حداقل امتیازی که بر اثر تلاش و کوشش خودشان در راه حصول به تعالیم معنوی کسب کرده اند، به چنین سعادتی در چنین ماموریت هایی ازسوی دستگاه الهی انتخاب گشته اند.» من همچنان منتظر بودم که ببینم چه سرنوشت مبارکی در انتظار ماست. در آن دشت پهناور الهی همهمه غریبی از هلهله و فریادهای رعدآسای ارواح به گوش می رسید. اگرچه این همهمه عظیم خوفناک نبود اما به خاطر عظمت و شوکت آن فضای ملکوتی  و آن همه اصوات ملکوتی حقیقتا برای انسان ضعیفی چون من تحملش بسیار سخت بود.

نوری از انتهای آسمان شروع به تابش کرد و در یک لحظه همه آن دشت برهوت و ناشناخته مثل روز روشن شد، تا وسعت بی پایانی بر روی زمین قبر می دیدیم که انگار تمامی نداشت. روح همراه من فرمودند: «این قبرهایی را که می بینی، همان قبرهایی است که در دنیاهای فیزیکی برپا گشته است و هر قبری که در دنیای شما نمادی از وجود یک جسد در آن باشد، در این صحنه روحانی نقش می بندد.» آری به جرات می توانم بگویم که میلیونها قبر در کنار هم قرار داشتند، گویی از اول شروع تاریخ هرچه قبر برپا گشته بود، نقشی از آن در پیش رویمان نمایان شده بود. تا هرکجا که از چپ و راست و پس و پیش نگاه می کردی، مزار و آرامگاه بود. پس صدای شیپوری بلند در کرانه های آسمان آن طبقه روحانی بلند شد که دسته دسته فرشته سفیدپوش همچون قرص ماه که نمی توانستی جنسیتی برای آنها تعیین کنی، از هر کجا که نگاه می کردی، هلهله کنان و دف زنان با پایکوبی سرودی آسمانی سر داده و در دسته های ده و بیست تایی انگار منتظر فرمان ازسوی نیروهای ارشد خود برای انجام ماموریتی مبارک بودند. آن فرشتگان الهی در هنگامه عبور از برابر ما مثل یک غبار لطیف و نرم و معطر گاه ظاهر می شدند و گاه چنان لطیف و کمرنگ می شدند که ردی از نور نارنجی و زرد از خود باقی می گذاشتند. روح همراه من نفسی از عمق وجود کشید و درحالیکه چشمانش از طراوت و شوق خیس شده بود، فریادی از عمق جان برکشید و همراه با آن سرود آسمانی که معلوم نبود از کدام جناح از فضای پیرامون ما در حال اجراست، نغمه های الهی سر داد و پیوسته پروردگار متعال را موزون و با قافیه شکر و سپاس می گفت. دراین هنگام آن هلهله ها و همهمه ها، چندین برابر شد و چنان غلغله ای در فضای ملکوتی آن جهان معطر برپا شد که چیزی نمانده بود همانجا من به راستی قبض جان شوم. از هر زاویه و کرانه ای از زمین و آسمان هلهله های فرشتگان و ارواح ربانی بلند بود و هیچ کس را یارای متوقف کردن آن شور و نوا نبود. من از شوق شروع به نعره های مستانه کردم و همراه با آن ولوله و هلهله سرود می خواندم و می گریستم. ناگهان دروازه بزرگ شهر رویایی مرگ در زیر هیاهوی مستانه فرشتگان و ارواح کوکبی آهسته آهسته باز می شد و من به  همراه روح حامی خویش سوار بر موجی لطیف و سیال وارد این شهر مبارک شدیم. بارگاه ها و قصرهای عظیمی که از دانه دانه سلولهای در و دیوارش نور و روشنایی پخش می شد، انعکاسی از دریای نور بود که تا صدها کیلومتر از فضای پیرامون خود را روشن می ساخت. این انوارخیره کننده از امارات و اماکن باشکوه آن شهر عظیم، آن چنان عظیم بود که زبان از هر تعریفی قاصر و چشم ها یارای نگریستن مداوم به آن همه نور و زیبایی را نداشت. 

روح همراه من با حالتی بسیار متواضعانه و تسلیم شده درحالیکه دست مرا گرفته بود، به سوی یک جایگاه رفیع در ضلع راست یکی از حجره هایی که وسعت آن به قدر تقریبی یک زمین بزرگ بیسبال بود حرکت کردیم. در سمت راست و چپ ما دو گلوله نورانی به موازات ما در حرکت بودند که اینطور معلوم بود که آن چهار گلوله نورانی، ارواحی هستند که قراراست در ملازم آنها باشیم . ما شش نفر به آن جایگاه نزدیک شده و از روی ادب و احترام سر خم نمودیم. نوری که از جایگاه به سوی ما ساطع می شد، به رنگ آبی کمرنگ و بسیار گرمابخش و معطر بود. من به راستی طاقت این همه ذوق و شوق درونی را نداشتم و بسیار خودم را کنترل می کردم که از شدت این شوق و ذوق فریاد نزنم. کم کم نوری که بر بالای آن جایگاه که شبیه منبر و یا کرسی و تخت پادشاهی نشسته بود مبدل به یک مرد روحانی روشن ضمیری شد که اگرچه هنوز تکاثف و سفتی و وضوح یک کالبد مادی را به خود نگرفته بود اما از پشت همان هاله نورانی هم جرات نمی کردیم در میان چهره زیبا و باعظمتش به چشمان وی خیره شویم. زیرا در چشم های وی چنان جاذبه و شکوهی از عالم رمزآلود مرگ موج می زد که هیچ روحی جرات نگاه کردن به آن چشمها را نداشت و وقتی خوب توجه کردم دیدم که غیر از من روح همراهم نیز سر به زیر دارد و جرات و جسارت نگاه کردن به سیما و چشمهای آن فرشته مرگ را ندارد.

ناگهان آن فرشته والامقام از همان جایگاه رفیعش صدای ملکوتی اش را بالا برد و بعد از حمد و سپاس پروردگار ادعیه ای خواند که علیرغم ناآشنایی من به نوع زبان و شیوه و سبک اجرای این ادعیه، اما کاملا می فهمیدم که قرار است یکی از ارواح دربند در دنیای فیزیکی که در این مورد سیاره زمین بود، از قفس تن آزاد شده و به منزلگاه واقعی خویش رحلت نماید. به محض اینکه فرمان از سوی این فرشته عالیمقام صادر شد دوباره هلهله و فریاد فرشتگان بلند شد و صدای دف زدن و کف زدن و آواز آنان در بیکرانه های آسمان طنین انداز گشت. در این لحظه فرشته مرگ از جایگاه رفیع خویش مجددا تبدیل به نور شدند و چون گلوله ای نورانی به رنگ نارنجی در فضای آگاهی ما بدون آنکه ظاهر و حاضر باشند شروع به حرکت کرده و ما نیز بدنبال این آگاهی و مجذوب به آن، به سمتی از آسمان کشیده شدیم. درحالیکه همچنان ازسوی فرشتگان آن جهان ماورایی با ساز و آوازهای آسمانی  بدرقه می شدیم، با سرعت بسیار زیادی که فقط در حیطه تصورات ما قابل درک و فهم بود، به بالای یک شهر نیمه تاریک و عقب مانده زمینی رسیدیم. وقتی به یکی از خانه های شهر نزول کردیم، روح همراهم با نگاهی به من فهماند که این یکی از شهرهای سیاره زمین است در اروپای غربی. من و روح همراه و چهار روح دیگر داخل اتاقی شدیم که روی تخت یک پیرزن در حال احتضار بود. دو خانم و یک آقا در کنار تخت وی بودند. آنها غمگین و نگران بودند اما یکی از خانم ها بیشتر از آن دو نفر دیگر ناراحت بود و آهسته اشک می ریخت. پیرزن نفس های آخر را می کشید. من کناری ایستاده بودم و خوب می دانستم که آنها ما را نمی بینند. بالای سر پیرزن، کنار تخت یک شمع روشن بود و یک کتاب انجیل نیز در کنار شمع قرار داشت. طوری ما شش نفر ایستاده بودیم که رویمان به پیرزن و کتاب انجیل بود. چهار رسول مرگ شروع به خواندن اذکار و دعاهایی کردند. چهره آنها به قدری زیبا و نورانی بود که در دل به پیرزن درحال احتضار غبطه می خوردم که به دست چنین رسولانی قرار است از قیدوبند این دنیای تنگ و تار رهایی یابد. روح همراه من نیز با آن رسولان الهی شروع به خواندن دعا کرد. یکی از رسولان مرگ جلو رفت و صورتش ماهش را تا نیم متری صورت پیرزن جلو برد و از هوای نفس خود به صورت پیرزن دمید. ما که کنار تخت ایستاده بودیم از عطر نفس آن رسول معظم به وجد آمدیم. پس پیرزن چشمانش را کمی گشود و برقی در آن چشمان مشاهده شد. انگار پیرزن موفق به دیدن صورت آن رسول مرگ شده بود. لبخندی بر لبش نقش بست و چیزهایی زیر لب می گفت. رسول مرگ بلند شد و رسولی دیگر جلو آمد و دست راستش را روی قفسه سینه پیرزن گذاشت. از گرمای دست این رسول، پیرزن شروع به نفس های عمیق کرد. این رسول مرگ نیز عقب آمد و آنگاه ما شش نفر در دو صف ایستادیم و منتظر بودیم که کسی به ما ملحق شود و او کسی نبود جز فرشته مرگ که با ورودش به فضای اتاق، نوری خیره کننده را در محیط پخش کرد که من حقیقتا از برق آن نورعظیم چشمان اثیری خود را بستم. پس از اینکه این نور تعدیل یافت، آگاه از حضور این فرشته معظم شدم. هر شش نفر ما یعنی من و روح همراهم به اتفاق آن چهار رسول مرگ، به نشانه ادب به هنگام حضور و ظهور فرشته مرگ سر خم نمودیم. نگاهی به پیرزن کردم و دیدم که طرز چشمان بی حالت و محتضر او، طوری است که انگار دارد همه ما را می بیند. پیرزن بهت زده بود و آن روح باهیبت و والامقام یعنی فرشته مرگ، همان روحی که ما جرات نگاه کردن به چشمان او را نداشتیم به تخت پیرزن نزدیک شد و ابتدا به نشانه احترام به کتاب آسمانی انجیل سر خم نمود و بعد صورت به صورت پیرزن شد و با آن چشمان پر رمز و راز به چشمان پیرزن خیره شد. من دیدم به محض چشم به چشم شدن فرشته مرگ با پیرزن، پای پیرزن شروع به لرزیدن کرد و چند نفس عمیق کشید و با چشم روحانی خویش به وضوح دیدم که چگونه فرشته مرگ با انگشتان مبارکش یکی یکی ریسمانهای نقره ای متصل از روح به جسم پیرزن را قطع می کند. در کسری از ثانیه پیرزن قبض روح شد. فرشته مرگ بعد از انجام این رسالت کف دست مبارکش را به صورت فرتوت و شکسته پیرزن کشید و برخاستند و ما با ادب و احترام تونلی باز کردیم تا ایشان در مسیر جاده ای کشیده شده تا دنیای نورانی مرگ در طبقات اعلای روحانی قدم نهاده و از نظرها غایب گردند.


کتاب الکترونیکی


روح 300


خاطرات


اثر: فرامرز ملاحسین طهرانی

236 صفحه

قیمت: 30000 تومان

خرید

نظرات 3 + ارسال نظر
A شنبه 17 آذر 1397 ساعت 22:38

با سلام استاد بزرگوار
چند وقت پیش یکی از دوستان خانوادگی ما که خانم مسنی هستند برایم تعریف کرد که وقتی مادرش از دنیا رفته تو بیمارستان بوده و قبل از اینکه مادرش فوت کند دیده که دو نفر از عالم غیب وارد اتاق بیمارستان شده و روی سر مریض ها رفته و روح را از بدنشان خارج می کردند گفت که رنگ انها زرد شده و بخار سفیدی از بینی و دهانشان بیرون می‌زده می گفت که می ترسیده حرف بزنه و روی سر مادر خودش هم امده بودند استاد در این مورد مقداری توضیح دهید و ایل این توهم بوده یا واقعا این چیزها واقعیت بوده که می دیده بسیار ممنونم

با سلام
پاسخ به سوال شما را در کانال تلگرامی مثنوی ارواح خواهم داد.
کانال masnaviarvah@ تلگرام

ارام جمعه 11 خرداد 1397 ساعت 19:48

با سلام و عرض ادب
ایا کتاب الکترونیکی خاطرات یک روح از لحظه ی قبض جان تا رسیدن به منزلگه ابدی بر اساس کشف وشهود یک مدیوم بوده یعنی واقعا به دنیای دیگر سفر کرده یا اینکه به صورت رویا این کشف و شهود انجام گرفته بسیار ممنون و متشکرم

باسلام
بله کشف و شهودی واقعی بوده است.

وحدتی پنج‌شنبه 27 مهر 1396 ساعت 14:37

با سلام خدمت آقای تهرانی بزرگوار
آیا این تجربه برای شما اتفاق افتاده و شما به همراه روح نگهبانتان سفر کرده اید

با سلام.
نخیر بلکه کشف و شهود یکی از مدیومهایی است که تحت کتابی الکترونیکی در آینده منتشر خواهد شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد