مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست
مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست

خاطرات مدیومها - بازگشت اعمال

خاطرات مدیوم ها

بازگشت اعمال


Image result for ‫پرتاب بومرنگ‬‎

فرامرز ملاحسین طهرانی

 خاطره آقای م. ر

با سلام خدمت شما که با وبلاگ پرمحتوایتان خدمات بزرگی به معنویت جامعه و بخصوص علاقمندان به دانش روحی می کنید. مطلبی که برایتان نوشته ام امیدوارم درصورت ظرفیت انتشار، درس آموزنده ای باشد برای جوانانی که هنوز سایه پدر و مادر بر سرشان است و قدر آنان را بیش از پیش بدانند. 

من در حال حاضر 65 سالن سن دارم. سه فرزند دارم که دو دختر و یک پسر هستند. یک دخترم ازدواج کرده  و یک پسر و یک دخترم در خانه هستند. آنها به هیچ عنوان احترام مرا نگه نمی دارند و دائما به دنبال بهانه برای ایراد گرفتن از نحوه غذا خوردن و خوابیدن و حتی امور شخصی ازقبیل حمام رفتن و نظافت شخصی من دارند. خب من به علت پیری و قدری ضعف بدنی شاید نتوانم تا حدودی تمیز و امروزی باشم و یا به علت عدم تحرک و فرزی که مخصوص جوانان است شاید نتوانم به چالاکی فرزندانم حرکت داشته باشم و یا شاید هنگام غذا خوردن دهانم صدا بدهد، اما همین موضوعات جزیی باعث دلخوری و متلک گفتن آنها به من می شود و به هر بهانه ای مرا مورد شماتت و پرخاش قرار می دهند. 

 

 آنها فکر می کنند چون من پیر شده ام، در رعایت نظافت شخصی کوتاه می آیم. مثلا وقتی از دستشویی بیرون می آیم با آنکه دستم را شسته ام اما اگر بخواهم دست به سفره نان بزنم و قدری نان بخورم به من می گویند چرا دست نشسته دست به نان زدی، و یا آنکه به هر بهانه ای قصد دارند به من توضیحاتی بدهند که من خودم این امور را زمانی که آنها بچه بودند یادشان داده ام و همین جریانات باعث می شود که من گاهی عصبانی شده و داد و فریاد راه بیندازم و همین عصبانیت و سروصدای من بهانه ای به دستشان می دهد تا به همگان بگویند که من پدری بداخلاق و عصبی هستم و ذهن دیگران را بر علیه من خراب کنند. واقعا مانده و درمانده شده بودم تا اینکه روزی نشستم فکر کردم تا علت این بی حرمتی هایی که ازسوی این دو فرزندم به من می شود از کجا نشات می گیرد. وقتی خوب فکر کردم به یاد جوانی خودم افتادم که گهگاهی دل پدرم را با کارها و حرفهایم می شکستم. با اینکه هرگز مثل این دو فرزندم گستاج نبودم ولی خب تاحدودی والدینم مخصوصا پدرم را در مواردی بی احترامی کردم و اینک ده ها برابر آن بی حرمتی ها را از فرزندانم می بینم. 

مثلا یادم هست روزی پدرم سیگار کشیده بود و همراهش یک چای هم خورد. من وقتی پدرم چای اش تمام شد با صدای بلند به مادرم گفتم من دیگر در استکان های این خانه چای نمی خورم چون بوی سیگار می دهد. پدرم با شنیدن این حرف قیافه اش در هم شد و گفت: من که استکانم مشخص است و فقط در همین استکان چای می خورم و آن وقت با ناراحتی به اتاقی دیگر رفت و مدتی بیرون نیامد. و یا یادم هست که وقتی تازه ازدواج کرده بودم ما در طبقه اول خانه پدرم ساکن شدیم. خانه ای کوچک بود اما خب از مستاجری بهتر بود، مخصوصا که من بیکار هم بودم و  هر وقت عشقم می کشید با پیکانم مسافرکشی می کردم. من یک دوست صمیمی به نام امیرعباس داشتم که حتی بعد از ازدواجمان باز هم با هم رفت و آمد داشتیم او مجرد بود و پدرم از رفت و آمد او به خانه من خوشش نمی آمد. به من می گفت او مجرد است و تو متاهل. نباید او را شب و روز به خانه بیاوری چون تو زن جوان داری. اما من به واسطه اطمینانی که به امیرعباس داشتم به این حرف پدرم توجهی نمی کردم و کار به جایی رسیده بود که امیرعباس روزی دو سه بار به جلوی درب خانه ما  می آمد و اگر خانه بودم وارد می شد و اگر هم نبودم پیامش را به زنم می داد و می رفت. 

یکی از روزها که مشغول مسافرکشی بودم و در خانه نبودم، امیرعباس بواسطه عادت همیشگی به درب منزل ما می آید و چند نوار ویدیویی را همان دم در به زنم می دهد تا به من برساند، در همین حین پدرم به جلوی در می آید و با تشر و دادوبیداد امیرعباس را مورد خطاب قرار می دهد و به اصطلاح او را دعوا می کند. امیرعباس هم سریع از جلوی منزل می رود. من که ساعتی بعد  به خانه آمدم از موضوع باخبر شدم. خیلی روی امیرعباس تعصب داشتم بنابراین مثل گرگی درنده عصبانی شدم و به طبقه پایین رفتم و با دادوفریاد وارد خانه پدرم شدم. یادم می آید مادرم وقتی داد و فریاد مرا شنید چنان وحشت زده شده که به گریه افتاد. پدرم هم با آنکه سنی از او گذشته بود اما کم نیاورد و خیز بلندی به طرفم برداشت اما من امان ندادم و نفهمیدم چطورشد که مشتی برصورتش زدم و او را نقش بر زمین کردم. خلاصه با وساطت زنم و مادرم و همسایه دیوار به دیوارمان مرا آرام کردند و به خاطر همین دعوا دو سه ماهی من و پدرم با هم قهر کردیم. همه فامیل مرا به خاطر این بی احترامی و گستاخی شماتت کردند اما من گوشم بدهکار نبود و به واسطه جوانی و نفهمی، کار پدرم را در برخوردش با امیرعباس بی احترامی بزرگی به خودم و دوستم می دانستم. 

خلاصه کنم این داستان را. دو سه سال بعد پدرم از دنیا رفت. بدون آنکه بدانم آیا او مرا بخشید یا نه. فقط یادم هست وقتی او از دنیا رفت عجیب احساس تنهایی کردم. یعنی آن موقع فهمیدم که پدرم با آن همه سختگیری و مردانگی که داشت چه پشت و پناه بزرگی برای من بود. درحالیکه امیرعباس در زمان فوت پدرم شش ماهی بود که ازدواج کرده و از تهران رفته بودند. اینک که به رفتارهای بی ادبانه دو فرزندم در خانه دقت می کنم خوب متوجه می شوم که دارم تقاص اعمال و کردار خودم را نسبت به پدر خدابیامرزم پس می دهم. 

این دو فرزندم مخصوصا دخترم، بی خود و بی جهت چپ چپ به من نگاه می کنند. آنها، مخصوصا دخترم نمی داند که من چقدر او را دوست دارم اما در نگاهشان هیچ مهر و عطوفتی نسبت به خودم نمی بینم. هفته قبل دلم خیلی گرفته بود بلند شدم و راه افتادم و رفتم به سر قبر پدرم. ۳۰ سال است که او از دنیا رفته و من آخرین بار چهار سال قبل بود که به مزارش رفته بودم. وقتی رسیدم دیدم خاک زیادی روی سنگ قبرش را گرفته است. آب آوردم و سنگ را شستم. هوا گرم بود و من با زیراندازی که بردم کنار قبرنشستم. ناگهان بغضم ترکید و مثل بچه ها شروع به گریه کردم. یک نیمکت کنار قبربود که آن هم خاک گرفته بود. قدری با پدرم صحبت کردم و از او خواستم تا مرا به خاطر بی حرمتی هایی که در جوانی مرتکب شدم ببخشد. به خاطر ضعف جسمانی و خستگی روی همان زیرانداز خوابیدم. درعالم خواب دیدم کسی صدایم می کنم چشم باز کردم دیدم پیرمردی روی نیمکت کنار قبر نشسته و مرا نگاه می کنم. خوب که توجه کردم دیدم او پدرم هست با همان سن سالهای آخر عمرش. بلند شدم و پایش را چسبیدم و سرم روی پاهایش گذاشتم و شروع به گریه کردم. او سرم را نوازش می کرد و می خندید. پیوسته می گفتم بابا به دادم برس. بابا منو ببخش. او همانطور که مرا نوازش می کرد لبخند هم به لب داشت. سرم را بلند کردم تا صورت ماهش را ببینم. لبخند از صورتش محو نمی شد و با حرکت آرام سر پیوسته مرا تایید می کرد. آنگاه بلند شد و دست مرا هم گرفت و از زمین بلند کرد و به جاده کنار قبرستان که در عالم خواب شبیه یک جاده کوهستانی و پر از درخت بود برد و مثل پدرانی که دست کودک خود را گرفته و راه می برند، مرا در این جاده را خود می برد. من چیزهای زیادی به او می گفتم اما الان خوب به یاد ندارم درباره چه موضوعاتی با او صحبت می کردم و او چه جوابی را به من میداد. اما یکی از جملاتم را که یادم هست این بود که: بابا منو نصیحتی کن تا دلم آرام بشه. اول بگو ببینم بخشش و گذشت شما برای من اتفاق افتاده؟ یا چیزی شبیه این جملات.

پدرم هم بدون آنکه چیزی بگوید با همان لبخند که در طول خواب بر صورت داشت با حرکت آرام سر به من جواب مثبت می داد. اما چیزی که برایم خیلی عجیب بود این که پدرم چیزی هم زیر لب می گفت که من نمی شنیدم. خیلی سعی می کردم که بفهمم که آن جمله یا کلمه خاص چیست که پدرم زیر لب زمزمه می کند با کلی تلاش و کوشش بالاخره متوجه شدم که ایشان می گوید: خانه ارواح. 

خیلی با پدرم در خواب درد دل کردم اما هیچکدام از حرفهایمان را به یاد ندارم به جز همین کلمه خانه ارواح را.

وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که روی زیلو کنار قبر پدرم هستم و دیگر او را بر روی نیمکت ندیدم. خیلی سبک شده بودم و به خانه برگشتم. غروب شده بود. وقتی وارد خانه شدم دیدم دخترم در خانه هست و مادرش هم طبق معمول مشغول رتق و فتق امور خانه است. بعد از بازخواست کردن من که کجا بودی و چرا اینقدردیر کردی. من دوشی گرفتم و برای نماز به مسجد محل رفتم تا خوابم را به امام جماعت مسجد بگویم تا او اگر توانست تعبیر کند. نماز که تمام شد، نزد امام جماعت رفتم و کنارش نشستم و خوابم را تعریف کردم و خواستم ایشان بگوید منظور پدرم از کلمه خانه ارواح چیست؟ ایشان گفتند که احتمالا پدر خدابیامرزتان طریق یک زندگی معنوی و روحانی را با این کلمه به شما گوشزد کرده است که خیلی مبارک و خوب است. 

دو سه روز بعد ازطریق موبایلم داشتم گشت و گذار در اینترنت می کردم که به ذهنم رسید کلمه خانه ارواح را جست وجو کنم که تبلیغ کتاب «خاطرات یک روح از لحظه قبض جان تا رسیدن به منزلگاه ابدی» را دیدم وقتی صفحه آن را باز کردم نام شما به عنوان نویسنده این کتاب نوشته شده بود. وقتی نام شما را در مرورگر اینترنت سرچ کردم با کلمه عجیبی روبرو شدم. یعنی کلمه «مثنوی ارواح». بلافاصله وارد سایت شدم و هنگامی که برخی مطالب آن را خواندم و متوجه فضای این وبلاگ شدم اشک از دیدگانم جاری شد. 

جناب تهرانی پس سایت شما در بین جماعت ارواح هم خواننده دارد. دست مریزاد. باور بفرمایید که با مطالعه مطالب مثنوی ارواح بسیار آرامش پیدا کردم و این آرامش من هم باعث شده تا فرزندانم نسبت به دگرگونی رفتار و حالات من، قدری از من فاصله بگیرند و دیگر کاری به کارم نداشته باشند و دنبال بهانه جویی نباشند. حتی می شود گفت که رفتارشان نسبت به من بهتر هم شده است. از خداوند برای شما سلامتی و طول عمر درخواست می کنم و انشاالله بزودی در کلاس های آموزش علوم روحی و انرژی درمانی ثبت نام می کنم. البته اگر سعادتش را داشته باشم.  با سپاس  - باقی بقای عمر شما.

پاسخ: با سپاس از لطف شما برادر گرامی انشاالله در تمامی مراحل زندگی موفق و سلامت باشید. و خداوند روح رفتگان شما مخصوصا والدین گرامی تان را قرین رحمت واسعه خویش گرداند و فرزندان شما را به هدایت کریمه خویش مستفیذ فرماید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد