مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست
مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست

فرجام باشکوه

خاطرات مدیومها / قسمت یازدهم

فرجام باشکوه


Image result for ‫بهشت‬‎

فرامرز ملاحسین تهرانی

خاطره ای از خانم ع.ش

چند روز قبل ایمیلی به دستم رسید که مناسب دانستم که شما نیز آن را مطالعه کنید. لازم به ذکر است که برخی از دوستان به من پیام می دهند که چرا بخش خاطرات مدیومها جدیدا کمرنگ شده است. باید به عرض این دوستان و سایرین برسانم که باید حتما یک مطلبی که مناسب برای گذاشتن در وبلاگ باشد مورد استفاده قرار گیرد. اگر مطلبی به دستم نرسد خب طبیعی است که چیزی برای ارائه به شما عزیزان در دست نیست. 

و اما چند روز قبل ایمیلی به دستم رسید از خانمی که برادر جوانش را از دست داده بودند که عین مطلب ارسالی ایشان را با هم مطالعه می کنیم.


 

 با سلام خدمت شما. حدود سه سال قبل تنها پدربزرگ عزیزم را از دست دادم. از آنجا که او در نزد ما و خانه ما زندگی می کرد، من و برادر کوچکترم وابستگی شدیدی به او داشتیم و می شود  گفت که او سنگ صبور و هم صحبتی مهربان برای ما و پدر و مادرم بود. بعد از مرگ او من و برادر امید بسیار غمگین و حتی افسرده شدیم. پدر و مادرمان هم از این اتفاق خیلی متاثر و ناراحت شدند مخصوصا پدرم که پدر نازنینش را از دست داده بود. هشت ماه از مرگ پدربزرگمان گذشت و رفته رفته داشتیم به وضعیت جدید خانه بدون پدربزرگ عادت می کردیم. برادرم امید که بیست ساله بود پسر خیلی باهوش و درس خوانی بود. او شباهت زیادی به پدربزرگم داشت و هر چه بزرگتر می شد شباهت و رفتارهایش بیشتر به پدربزرگ می کشید. امید به واسطه هوش زیادش خیلی سریع می توانست هر مطلبی را به خاطر بسپرد و در هر حرفه و هنری کافی بود به کلاسهای آموزشی آن حرفه برود تا در آن حرفه برای خودش یک استادی شود. به همین خاطر در مدت دو سال در علوم کامپیوتر و طراحی و نقاشی خیلی پیشرفت کرد و در عرض مدت کوتاهی به کمک پدرم برای خودش یک مغازه کوچک  فروش و تعمیر کامپیوتر و قطعات آن دایر کرد. در همین اوان بود که امید عاشق یکی از دختران همسایه که اتفاقا دوست خود من هم بود و به خاطر رد و بدل کردن دروس دانشگاهی گهگاه به خانه ما می آمد، شد. لیلا دختری خوب و نجیب  و  ازحیث ظاهری هم دختر برازنده و مقبولی بود. او به محض اینکه باخبر شد برادرم خواستگار اوست ابتدا برای مدتی رفت و آمدش  را به خانه ما قطع کرد و بعد از آنکه به طور جدی با او صحبت کردم موافقت کرد که ما به خواستگاری اش برویم. برادرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد. او معتقد بود که باید برای ازدواج همه چیز داشته باشد زیرا یک زن به امید رفاه  و آسایش پا به خانه همسرش می گذارد. بنابراین فعالیتش را دوچندان کرد از صبح تا شب کار می کرد و حتی برای بعضی امور کاری اش به شهرستانها می رفت و در عرض یک سال توانست یک ماشین مدل بالا بخرد و مبلغ زیادی پول پس انداز کند. امید در این راه خیلی وسواس نشان می داد تا جایی که لیلا دست و پا بسته یک روز به من گفت آیا  از خواستگاری منصرف شده اید، چون من جسته و گریخته چیزهایی به مادرم در این باره گفته بودم. من هم حرفهای لیلا ا به امید گفتم و او گفت که حتما به زودی به خواستگاری می رویم. 

صبح روز بعد (یعنی دو ماه قبل) دیدم امید به سرکار نرفت وقتی علت را پرسیدم امید گفت که مدتی است سرگیجه و تهوع دارد و خانه مانده است تا به دکتر برود. هرچه اصرار کردم که با او بروم اما موافقت نکرد و برادر نازنینم را برای آخرین بار هنگام رفتن به دکتر دیدم زیرا امید به محض رسیدن به جلوی درمانگاه از حال می رود و توسط مردم به داخل درمانگاه و از آنجا به نزدیکترین بیمارستان رسانده می شود و در همان بیمارستان به علت ایست قلبی فوت می کند. 

خواهش می کنم مرا ببخشید که با تعریف این خاطره تلخ باعث ناراحتی شما و خوانندگان شدم اما غرض از این بازتعریف خاطره، این بود که به این جای مطلب برسم که در شب چهلم برادرم خواب  عجیبی دیدم. در خواب دیدم که در دشت سرسبز و وسیعی هستم. کاملا بوی گلهای رنگارنگ آن دشت خرم را حس می کردم. خیلی متعجب و در عین حال خوشحال بودم که در یک چنین مکان مفرحی هستم. بعد از گشت و گذار به یک دروازه بسیار بزرگ رسیدم درب این عمارت بزرگ که شبیه به ورودی یک قصر مجلل بود نیمه باز بود. به داخل آن سرک کشیدم و عده ای جوان خوش سیما را دیدم که در داخل آن عمارت مشغول انجام کاری بودند که من نمی دانستم آن کار چیست. یک حس عجیبی  مرا به داخل رفتن ترغیب می کرد، پس من داخل این عمارت شدم. آن جوانان به محض دیدن من با خوشرویی به من ادای احترام کردند. وقتی از کوچه باغ های این عمارت گذشتم به محوطه بزرگی رسیدم که بسیار سرسبز و دارای حوض های بزرگ با فواره های آب بود. هرچه از زیبایی این مکان بگویم باز هم کم است. در بخشی از این محوطه پر از گل و بلبل که در کنارش یک ساختمان بسیار عظیم و کاخ مانند بود، چند ردیف صندلی چیده شده بود و روی یکی از آن صندلی ها پدربزرگ نازنینم نشسته بود. او کاملا سالم و سرحال و حتی چندین سال جوان تر از زمانی که فوت کرده بود به نظر می رسید. داشتم از خوشحالی بال درمی آوردم و از آنجایی که می دانستم دارم خواب می بینم از این بیم داشتم که نکند از خواب بیدار شوم. به سوی پدربزرگ شتافتم و خودم را در آغوشش انداختم و او را غرق در بوسه کردم. جلوی پایش نشستم و او با مهربانی مرا نوازش کرد. وقتی به آرامش رسیدم گفتم خوش به حالت پدربزرگ چه منزل باصفایی داری؟ او با لحن مهربانی گفت: این منزل من نیست، این جا خانه امید است و من به میهمانی او آمده ام. من با تعجب سرم را بلند کردم و این بار با دقت به آن کاخ عظیم و خانه مجلل نگاه کردم و پیش خودم گفتم یعنی امید به این زودی صاحب یک چنین خانه ای شده. دست در دست پدربزرگ چرخی به دور حوض بزرگ و زیبای محوطه زدیم او چیزهایی به من گفت که بعد از بیداری اصلا به یادشان ندارم. اما من از او درباره امید پرسیدم و اینکه او الان کجاست. به محض پرسیدن این سوال، سرم را بلند کردم و امید را در تراس یکی از طبقات بالایی عمارت دیدم. دستی به من تکان داد. آنگاه با خنده و شادمانی با صدای بلند گفت این خانه ای است که آرزویش را داشتم. من همچنان با حسرت نگاهش  کردم اما جرات حرکت کردن نداشتم چون همانطور که گفته بودم می فهمیدم که در خواب هستم و همواره می ترسیدم که بیدار شوم. اما  طاقت از کف دادم به سوی عمارت دویدم تا به امید برسم و یک بار دیگر برادر نازنینم را در آغوش بگیرم که ناگهان از خواب بیدار شدم.

بعد از بیداری که ابتدای سحر بود، بلند شدم و نماز شکر خواندم و در کنج تنهایی ام به یاد برادر مهربانم و پدربزرگ عزیزم قدری گریه کردم. روز بعد چند نفر از همسایگان مغازه برادرم به دیدن پدرم آمدند و از ایشان خواستند که لباس سیاهش را درآورد و به اتفاق آنها بعد از چهل روز درب مغازه امید را باز کنند و اگر هم قرار است آن را تغییر کاربری دهد تکلیفش را معلوم نماید. پدرم قبول کرد و با آنها رفت و بعد از ساعاتی با یک کارتن از لوازم شخصی امید   و اوراق و اسباب گوناگون بازگشت. در بین این لوازم چند دفترچه و کاغذهای جورواجور بود که من آنها را به یادگار برای خودم برداشتم. اما قسمت مهم این حکایت این جاست که سه شب بعد از تحویل دفترچه های امید، نشستم تا آنها را مرور کنم. لای یکی از دفترها کاغذ عجیبی دیدم که روی آن امید با خطی خوانا که تاریخش مربوط به یک سال قبل بود خطاب به فرشته نگهبانش چنین نوشته بود:


ای فرشته نگهبانم درخواستی از تو دارم:

مرا کمک کن که در همه امور زندگی موفق باشم  و کمک کن تا به خواسته هایم جامه عمل بپوشانم. 

فرشته نگهبانم اول از همه از تو درخواست دارم که سلام همیشگی مرا به پدربزرگ عزیزم برسانی و از او بخواهی که همیشه یار و یاور من و خانواده ام باشد و باز هم مثل گذشته ها به میهمانی ما بیاید.

فرشته نگهبانم درخواست بعدی من پیشرفت در حرفه و کارم می باشد تا از این طریق به رفاه و آسایش خود و خانواده ام دست یابم.

فرشته نگهبانم از تو می خواهم مرا در خریدن یک خانه بزرگ و مجلل با حیاطی سرسبز که حوض بزرگی با فواره هایی بلند در آن باشد. یاری نمایی. خانه ای با طبقات بلند و بالکن هایی که رو به حیاط و باغ باشد با منظره دید عالی.

فرشته نگهبانم قصد دارم خانه ای به عظمت و شکوه یک کاخ برای رفاه و آسایش همسر آینده ام و فرزندانم فراهم کنم پس مرا در این راه یاری فرما.

فرشته نگهبانم ...

...

و من امروز خوشحالم که برادر عزیزم امروز در جوار پروردگار مهربان و فرشتگان الهی و پدربزرگ عزیزم مسکن و ماوا گزیده است.


نظرات 1 + ارسال نظر
سامان روزبهانی دوشنبه 3 اردیبهشت 1397 ساعت 12:16

آقای تهرانی عزیز درود بر شما.
وبلاگتان را مطالعه کردم و در تلگرامتان عضو شدم. هرچند متاسفانه ای دی تلکرام شخصی که قرار دادید کار نمیکند.

خواستم تشکری از شما کرده باشم که بعد از سالها در زمینه روح یک بلاگ درست و خوب و اصولی دیدم.
کارتان عالیست
پیروز باشید و راهتان پر رهرو، همت کم نکنید...

چند تجربه ای هم در خلال این سالها هست اگر شایسته بدانید بفرستم.
این بخش بسیار جذاب و کاربردیست

با سلام خدمت شما.
از الطاف شما بسبار سپاسگزارم. شما و سایرین اگر تجربه یا خاطره ای دارید ارسال فرمایید. درصورت امکان حتما از آنها استفاده خواهد شد. موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد