بنام خدا
خاطرات مدیومها/ قسمت چهارم
بی صورتی
من از صورت خود گذشتم خدا
که از هرچه غیر از تو گردم جدا
غمی من ندارم به دل از بلا
به بی صورتی درد من شد دوا
این خاطره ازطرف خانمی با نام مستعار مرجان برایم ارسال شده بود که با کمی ویرایش به حضورتان تقدیم می کنم.
حدود دوازده سال پیش با مردی که دارای موقعیت مالی خوب و وجاهت مورد قبول برای یک دختر دم بختی چون من که همیشه آرزو داشتم با مردی که چنین شرایطی را داشته باشد یعنی هم ظاهر و تیپ عالی و هم دستش به دهانش برسد، پیوند زناشویی بستم. البته من نیز اگر تعریف از خودم نباشد ، دختری زیبارو و دارای خانواده ای با تمکن مالی مناسب بودم و همه این شرایط باعث شد تا چنین جوانی هم مرا بعنوان یک همسر ایده آل پذیرا باشد. اگر چه معیارهای من برای انتخاب همسر، معیارهایی ظاهری و مادی بود، و همسرم نیز مردی بود که شاید به خاطر ظاهر و قیافه ام مجذوب من شده بود، اما از همان ابتدای زندگی متوجه شدم که ایشان مردی خانواده دوست است، و مرا واقعا دوست دارد و همواره احترام مرا در خانه و بیرون از خانه و در نزد اقوام و دوستانم حفظ می کرد و من هم متقابلا علاوه بر علاقه قلبی که به او داشتم، نسبت به حفظ آداب خانه و همسرداری در دلم وی را تحسین می کردم.
دو سه ماه پس از سقط جنین احساس ناراحتی در معده و روده هایم کردم و با آنکه درد و مرضم زیاد شدید نبود اما نمی دانستم چرا اینقدر بی قرار و بی حوصله ام. با خوردن مسکن و آرامبخش، تا حدودی حالم خوب می شد اما دیگر آن شادابی و سرزندگی ماههای قبل را نداشتم و حتی نسبت به دوری همسرم در هنگامی که در سرکار بود، احساس خوبی نداشتم. گهگاه سرگیجه می گرفتم و همین باعث می شد تا با خوردن قرص های خواب، ساعتها بخوابم و دیگر آن زن گرم و پرشروشوری که همسرم را با شیطنت های زیاد شادمان و خوشحال می ساختم، نبودم. اما با این اوصاف حتی یک بار هم همسر مهربانم لب به اعتراض نگشود و این حالات را معلول همان عمل سقط جنین می دانست، درحالی که ماهها از آن عمل می گذشت، اما ایشان باز هم بر این حالات غیرطبیعی من چشم می بست و ایراد نمی گرفت.
یکی از روزها که بواسطه بی حوصلگی و بی قراری با قرص آرامبخش چند ساعتی خوابیده بودم، برای تهیه چای برخاستم و به آشپزخانه رفتم، به خاطر مصرف قرص خواب، گیج و منگ بودم، کتری را آّب کرده و روی اجاق گذاشتم و برای روشن کردن اجاق کبریت را کشیدم اما به خاطر عدم تعادل و خواب آلودگی آستین من بر اثر سرایت آتش اجاق شعله ور شد و در یک چشم به هم زدن پیراهنی که در تن داشتم شعله ور شد. با داد و فریاد من، همسرم که مشغول تماشای تلویزیون بود به سرعت به آشپزخانه آمد و با هر زحمتی بود آتشی را که تمام وجود مرا گرفته بود خاموش کرد. بلافاصله به بیمارستان منتقل شدم و معلوم شد که دچار 40 درصد سوختگی از ناحیه صورت و سینه و دست راست شده ام. تقریبا صورتم را از دست داده بودم و با عمل جراحی که سال بعد روی صورتم انجام دادم صاحب یک صورت شیشه ای و مات شدم که کاملا معلوم بود بر اثر سوختگی به این حالت درآمده است. از آن بدتر عفونت ریه ها دردی بود که بیشتر از صورت سوخته ام مرا عذاب می داد. و دست راستم هم دیگر آن کارایی گذشته خودش را نداشت.
زندگی برایم جهنم شده بود، ساعتها می نشستم و گریه می کردم. همسرم هم از این اتفاق شوک زده و غمگین بود. زندگی ما در طول یکی دو سال به شدت سرد و بی روح شده بود و من با این اتفاقی که برایم افتاد آن صورت زیبا و سلامتی ام را برای همیشه از دست داده بودم. بارها از خداوند طلب مرگ کردم و اگر جرات و جسارتش را داشتم داوطلبانه دست از زندگی می کشیدم. ساعتها خودم را در اتاقی محبوس کرده و تمام دوستانم را که زمانی مثل پروانه دور وبرم می چرخیدند را رفته رفته از دست دادم. فقط در تنهایی و عزلت خودم احساس امنیت و راحتی می کردم و مثل زنی که اصلا شوهر ندارد، حتی از همسرم هم کناره گرفته و او را به حال خودش رها کرده بودم. زیرا می دانستم مردی با آن وجاهت ظاهری و مالی هرگز تنها نخواهد ماند و نیازهایی را که یک مرد سالم و تنومند در اوج توانایی دارد، وی را بالاخره مصمم به برگزیدن زنی سالم و زیبارو برای خودش خواهد نمود. با این همه وی هیچگاه مرا تنها نگذاشت و مانند قبل به موقع به منزل می آمد و مرا دلداری می داد، اما وارد خلوت من هم نمی شد و هیچگونه مزاحمتی برای من فراهم نمیکرد و به کار خودش می رسید. من کم کم به این نتیجه رسیدم که او اگرچه بطور قانونی شوهر من است اما باید قبول کنم که نباید خودخواه باشم و باید بپذیرم که او می تواند یک شریک زندگی دیگری حتی اگر شده در خفا و به دور از چشم من برایش خودش دست و پا کند. با گذشت زمان، من و او دیگر مثل یک خواهر و برادر در زیر سقف شده بودیم . همان احترام سابق بین ما بود، او مرا مرتب به نزد پزشک می برد و من همچنان درگیر بیماری ریه ام بودم که درد آن جانکاه شده بود.
اما بدترین لحظه زندگی ام شبی بود که علیرغم میل باطنی ام هنگامی که شوهرم حمام بود به وارسی گوشی همراه او پرداختم. و پیامهایی را خواندم که شک مرا به یقین تبدیل کرد. همسرم آنقدر به من اطمینان داشت که حتی پیامها را پاک نکرده بود. البته پیامهای ضبط شده پیامهای عاشقانه مخصوص دختر و پسرهای جوان و خام نبود، اما به نوعی می شد فهمید که آن خانم با شوهرم ارتباطی بسیار نزدیک و صمیمی دارد. با آنکه از قبل به خودم قبولانده بودم که همسرم حق دارد با توجه به وضعیت بیماری و حال ناخوش من، با زنی دیگر ارتباط داشته باشد، اما وقتی برایم این حق او، به یقین مبدل شد، بسیار منقلب شدم و خودم را بیشتر از هر زمانی تنها و بی کس احساس کردم. هیچ چیزی به شوهرم نگفتم، و فقط در خلوتم با خدایم رازونیاز می کردم. همان خدایی که در اوج سلامتی و زیبایی فراموشش کرده بودم و در حلقه دوستانی که مثل مگسان گرد شیرینی بودند و با داشتن یک شوهر ایده آل، زندگی را فقط در مسافرت و تفریح و خرید لوازم لوکس زندگی و ماشین و رسیدگی به وضع ظاهری می دیدم، تمام پنجره ها را به سوی جهان معنوی به روی خود بسته بودم.
ماهها بود که خودم را در آینه ندیده بودم، زیرا وحشت داشتم تا چهره مات و شیشه ای خودم را تماشا کنم. اما بعد از بی صورتی ام، درد ریه ها و قفسه سینه ام بود که به محض بی اثر شدن داروهای مسکن به سراغم می آمد و دمار از روزگارم درمی آورد. روزی دلشکسته در خلوت خودم با اشک و آه از خدا خواستم یا مرا بکشد و یا آنکه درد جسمانی ام را شفا دهد. من از صورت خود گذشته بودم و فقط آرزو داشتم، درد مزمن و وحشتناک ریه ام شفا پیدا کند. بالش و بستر من شبی نبود که از اشک خیس نشود و همواره حسرت دختری را می خوردم که شاید اگر او را سقط نمی کردم، او هم اکنون شریک غم و غصه های من می شد و مرا از این تنهایی در می آورد.
یکی از شبها که در خانه تنها بودم ، از شدت یاس و ناامیدی، فریاد کشیدم و چنان گریستم که شاید همسایه ها هم متوجه آن شده بودند، اما هیچ کس نیامد بپرسد که در این خانه چه خبر است و مرهمی بر دل زخم خورده من بگذارد. از اوج استیصال و درد، چند قرص آرامبخش و مسکن خوردم و روی تختم افتادم. قرص ها خیلی زود اثر کرد و من که بر اثر مصرف قرصها نشئه شده و در حالتی بین خواب و بیداری بودم، احساس کردم درب اتاقم باز شد و انگار کسی وارد اتاق شد. من به حالت درازکش روی تخت بودم و قدرت برخاستن نداشتم ، ناگاه نوری از سمت چپ تختم شروع به تابیدن کرد که مرا گرم و مشعوف می ساخت. سرم را به زحمت برگرداندم و مشاهده نمودم که دختری حدودا ده ساله و بسیار زیبا مرا به نام مادر صدا زد. موهای صاف و بلندی داشت و صورتی بی نهایت زیبا با چشمانی شبیه به چشمان خودم. او خم شد و صورتم را بوسید که از عطر خوشایند تنش، جانی تازه گرفتم. بر خلاف تمامی کسانی که بعد از سوخته شدن صورتم دیگر آن را حتی لمس نکرده بودند، آن دختر مهربان، بارها صورتم را بوسید و دست نوازش به سرم کشید. به او گفتم تو که هستی؟ او گفت حالا دیگر دخترت را نمی شناسی. من با حیرت خوب نگاهش کردم و دیدم احساس نزدیکی و قرابت زیادی با ا و دارم. یعنی او دختر من است، پس چرا تا این زمان از من مخفی بود. آن دختر به من خیره ماند و با لبخند گفت:مادرم وقتی شما مرا از خودت دور کردی، چند خانم مهربان نگذاشتند که من تنها بمانم و در جایی که خیلی تاریک و سیاه بود گم بشوم. آنها مرا بعد از شش ماه که قدری بزرگ شدم به آغوش تو برگرداندند و من سالهاست که در آغوش تو هستم و اگر گرمای تن تو نبود، من زنده نمی ماندم. مادر از چه چیزی ناراحتی، تو که به من حیات و عشق و گرما می دهی، پس چرا طلب عشق و حیات از دیگران داری. بخدا اگر به همین وضع افسرده و ناراحت باشی، من هم حال و روز خوشی نخواهم داشت. مادر، اگرچه تو مرا از ورود به این دنیا محروم کردی، اما فرزندان من در یک دنیای موازی آماده حضور در این دنیا هستند اما چون مادری که قرار بود من باشم، دیگر در قید حیات نیست، منتظرند تا ازطرف خداوند برای آنها یک زهدانی آماده و مهیا گردد تا در آن زهدان جای گیرند و به تکامل معنوی خویش ادامه دهند. مادرم البته تو بی خبر و ناآگاه و غافل بودی و اگر از قوانین الهی خبر داشتی هرگز دست به این کار گناه آلود نمی زدی. مادرم هرگز غصه نخور که من در بهترین جایگاه و ماوا منزل دارم اما غم و غصه من بخاطر توست که به چنین حال و روزی افتاده ای. اما چیزی که مرا خوشحال می سازد، آگاهی شما نسبت به خبط و لغزشی است که قبلا در زندگی مرتکب شده ای، و این می تواند کلید نجات شما از زندانی باشد که خودت را در آن گرفتار ساخته ای.
من همچنان که با تعجب مبهوت حرفهای دختری ده ساله که از روی حکمت و بینش الهی صحبت می کردبودم، باورم نمی شد که این دختر همان جنینی باشد که ده سال پیش سقطش کرده باشم. اشک شوق ریختم و بر این تربیت و ادبی که در او سراغ دیدم، آفرین گفتم. آیا من دخترم را یافته بودم. باز هم او خم شد و صورتم را بارها و بارها غرق بوسه کرد و هیچ ابایی هم نداشت که آن صورت بی صورت مرا ببوسد و دست نوازش بر سرم بکشد. من نیز متقابلا تا می توانستم صورت ماهش را بوسیدم و فقط از درد سینه ام شکایت کردم که او در جواب گفت: مادر عزیزم، این درد برای شما مرهم است تا انشاالله به شفای کامل روحی نائل آیید. فقط قدری تحمل و صبر داشته باشید آن وقت ازسوی خداوند مهربان، وسیله ای برای درمان دردهای شما پیدا می شود. باز هم او خم شد و مرا بوسید و بعنوان کلام آخر به من گفت که سلامش را به پدرش برساند و به من تاکید کرد که پدرش یعنی همسرم، مقامی بس بزرگ و رفیع در نزد خداوند دارد و احترام او را واجب و ضروری دانست.
با دیدن این رویای شیرین از خواب پریدم و دیدم که همسرم کنارم نشسته و دست مرا گرفته و در فکر است. به او سلام دادم و او نیز سلامم داد و گفت که یک پزشک حاذقی پیدا کرده تا برای درمان درد ریه ام مرا به نزد او ببرد. خواستم خوابم را به او تعریف کنم اما منصرف شدم اما به شدت روحیه ام را بازیافته بودم، بلند شده و روی تختم نشستم و همینکه خواستم دستش را ببوسم او ممانعت کرد و ابتدا از این کارم تعجب کرد و سپس خم شد و صورتم را درست همان جایی که دخترم لحظاتی قبل بوسه باران کرده بود را بوسید و بلافاصله گفت,؛ به به چه عطری می شنوم از گونه هایت.
خلاصه پس از مراجعه به پزشک جدیدی که شوهرم پیدا کرده بود و پس از سه ماه درمان، انگار معجزه ای رخ داده باشد بطور کامل از درد ریه و سینه خلاص شدم و هم اکنون که دو سال از شفای من می گذرد با زنی که مثل فرشته است و بعنوان همسر دوم شوهرم در خانه ما و نزد خود ماست، زندگی شیرینی دارم، البته با حضور دختری که اگر در چشم دیگران غایب است، اما من وجودش را با تمام وجودم حس می کنم، و شبی نیست که بدون در آغوش گرفتنش به خوابی شیرین بروم. الهی شکر.
سلام و درود به استاد گرانقدر و سپاس و تشکر فراوان از مطالب پربار و معنوی سایت ،، چقد گریستم از این موضوع خداوندا حمد و سپاست میگویم بیپایان برای همه ی نعمتهایت و آگاهی که به من عنایت فرمودی ، امان از غرور و نخوت و تکبر بشر ، خداوند همه را به نور مبارک خود روشن و آگاه سازد ...
با تشکر فراوان از شما استاد تهرانی گرانقدر
خداوند حافظ و نگهدار شما باشد.
واقعا چشام پر اشک شد.