خاطرات مدیوم ها / قسمت سوم
شبی در غسالخانه
فرامرز ملاحسین تهرانی
در آن اوایل که به تازگی به قدرتهای مدیومی دست یافته بودم، تصمیم گرفتم تحقیق و پژوهشی را در یکی از قبرستانهای اطراف شهر داشته باشم. درنظر داشتم که امر کتابت را در یکی از شبهای گرم تابستان در کنار غسالخانه انجام دهم. البته امروزه که چند سالی از آن زمان می گذرد می بینم که چقدر در این زمینه خام و تابع احساس بودم زیرا که در هر مکانی می توان با ارواح کتابت کرد و نیازی نیست که شب هنگام در محیطی مثل قبرستان که انسان را ممکن است دچار خیالات و اوهام نماید، دست به تحقیق و کتابت زد. بهرحال من به شما توصیه می کنم که هرگز این تجربه مرا تکرار نکنید و ارواح با درخواست شما برای کتابت و یا هر نوع ارتباطی در هر مکان و محلی حاضر خواهند شد و حتما نمی بایست که در محیطی شبیه قبرستان ها این ارتباط صورت پذیرد.
بهرحال من صبح زود به قبرستانی که در یکی از شهرهای بزرگ حومه قرار داشت رفتم. آن قبرستان غسالخانه مجهز و بزرگی دارد. چند جنازه زن و مرد آوردند، به قسمت مردانه آن رفتم و دیدم دو جنازه بر روی سنگ قرار داده شده است. یکی از جنازه ها مربوط به پسر نوجوانی در حدود 16 ساله بود و دیگری مردی میانسال حول و حوش 60 سال بود که قرار بود شستشو شوند. وقتی غسل و کفن تمام شد، پسر نوجوان را زودتر به دست خانواده اش دادند و خدا می داند در سالنی که قرار بود آنجا برایش نماز بخوانند ازسوی خانواده و اقوامش چه ولوله و شیون و زاری برپا بود که اعصاب و روان هر بیننده ای را خدشه دار می کرد. بالاخره نماز خوانده شد و من به همراه جنازه تا قطعه ای که قرار بود آن پسر دفن شود با تشییع کنندگان رفتم تا هم قطعه را و هم قبر نوجوان را برای تحقیق آن شب شناسایی کنم.
پس از شناسایی قطعه جدید مردگان و همینطور قبرهایی که آن روز قرار بود پر شود، به شهر بازگشتم و چندین کار اداری نیمه تمام در تهران داشتم که انجام دادم و ساعت 6 بعدازظهر خسته و کوفته دوباره به آن شهر اقماری بازگشتم و باز منتظر ماندم تا ساعت 7 شب شد و دوباره به قبرستان رفتم. چند صد متر مانده به ورودی درب قبرستان تاکسی که سوارش بودم پنجر کرد و من مجبور شدم تا درب ورودی داخل قبرستان را پیاده طی کنم. نگهبان درب قبرستان گفت که این قبرستان تا یکساعت دیگر تعطیل می شود. درحالیکه من فکر می کردم قادر خواهم بود شب را در آنجا بمانم. سریع به سوی غسالخانه که در آن لحظه تعطیل بود رفتم و در یکی از آرامگاه های خانوادگی که روبروی غسالخانه بود روی نیمکت نشستم. احساس سنگینی و خستگی شدیدی می کردم. اشتباه من این بود که آن روز را از صبح تا شب در فعالیت بودم و چند کار اداری را نیز انجام داده بودم و دیگر رمقی در جان برای ادامه کار نداشتم و تقریبا در حال بیهوشی بودم. ازطرفی دیگر هم قرار بود تا نیم ساعت دیگر دربهای قبرستان را ببندند. البته آن قبرستان بسیار بزرگ و یک سر آن به بیابانهای اطراف و قطعه های مردگان وصل بود، اما بهرحال اگر نگهبانی مرا می دید حتما مورد بازخواست قرار می گرفتم. بنابراین از فکر ارتباط با ارواحی که آن شب، شب اول قبر آنها بود گذشتم و به خودم گفتم قدری روی نیمکت دراز بکشم و خستگی در بکنم و سپس به خانه برگردم.
همین که سرم را روی نیمکت گذاشتم احساس سبگی و نشاط نمودم و درحالیکه به ساختمان بزرگ و نوساز غسالخانه که با وجود دهها پله از روی زمین ارتفاع بلندتری پیدا کرده بود، چشم دوخته بودم، به خواب رفتم. نیمه های شب بود که با هوهوی یک باد ملایم و در کنارش صدایی شبیه به پچ پچ چند زن و مرد که با فاصله ای نسبتا دور از نزدیکی های ساختمان غسالخانه به گوشم می رسید از خواب بیدار شدم. همانطور که درازکش روی نیمکت بودم، به ساختمان غسالخانه نگاه کردم و توده هایی از مه رقیق و نورانی را در دور و اطراف ساختمان می دیدم که در حال حرکت به چپ و راست و عقب و جلوی ساختمان هستند. بلند شدم و نشستم و کاملا می دانستم که کجا هستم و به چه منظور به این مکان آمده بودم. همه جا تاریک و ساکت بود و فقط صدای آن چند نفر از ساختمان غسالخانه به گوش می رسید. از جایم بلند شدم و چند قدم برداشتم برگشتم تا دفترچه و کیفم را بردارم اما دیدم که جسم من همچنان روی نیمکت خواب است. به خودم نگاهی انداختم همینکه فهمیدم من یک روح هستم قدرت پرواز و احساس سبکی کردم . دیگر به جسمم نگاه نکردم زیرا اگر بیشتر به جسم خود متمرکز می شدم امکان بیداری ام زیاد بود. پس حرکت کرده و به سمت غسالخانه رفتم. در حین حرکت خانمی حدود پنجاه ساله از پشت سرم عبور کرد. نگاهش کردم و او هم مرا نگاه کرد. ایستادم اما او بی توجه به من رفت. دوباره حرکت کردم و پیرمردی را روی پله های غسالخانه دیدم که سخت در فکر بود. من خودم را از وی پنهان کردم و کنار پله ها ایستادم. پیرمرد کالبد اثیری نورانی داشت و درست مثل خودم یک روح بود. او به داخل غسالخانه رفت و من هم بدنبالش رفتم. در سالن غسالخانه بسته و قفل بود اما ما به سادگی از در گذشتیم و داخل آنجا شدیم. به یادم آمد که صبح من در همین مکان بودم و وقتی خوب فکر کردم متوجه شدم همان پیرمردی را که به همراه آن پسر نوجوان غسل می دادند همین پیرمردی است که روی پله ها چند لحظه پیش دیدم. صدای گریه های یک دختر 18 تا 20 ساله را شنیدم که از بخشی دیگر از سالن غسالخانه که با دیواری از قسمت ما جدا بود، می آمد. به راحتی از دیوار گذشتم و روی تابلویی خواندم که نوشته شده بود سردخانه. کالبد اثیری آن دختر که آرام گریه می کرد را در انتهای سالن سردخانه دیدم که روی یکی از صندلی ها نشسته بود درحالیکه لباس بیرون بر تن داشت و معلوم بود که در بیرون از منزل فوت کرده است. همان زنی که از پشت من عبور کرد، به نزد این دختر آمد و کنارش نشست و درحالیکه آنها متوجه حضور من شده بودند اما بدون توجه به من، با هم درددل می کردند و آن زن سعی داشت که آن دختر را آرام کند. به نزدیک آنها رفتم اما احساس کردم که آن زن زیاد از حضور من راضی نیست. من اینطور استنباط کردم که آن دختر باید بر اثر حادثه فوت کرده باشد. زیرا مانتو و شلوارش خاک آلود و حتی بخشی از لباسهایش ساییده و پاره شده بود. مثلا اتفاقی شبیه تصادف را حدس می زدم. وقتی جلوتر رفتم آثار جرح و صدمات زیادی را بر بخشی از سرش که لخته هایی از خون بر لابه لای موهای اثیری اش هویدا بود، را دیدم. همچنین کبودی های کمرنگی که بر صورتش بود که این حدس مرا بیشتر قوت می بخشید. گهگاه دختر گریه کنان دست بر زخم عمیقی که روی سرش بود میزد، و دوباره می گریست. ناگهان آن خانمی که در کنار دختر نشسته بود به گریه افتاد و با دستانش صورتش را پوشاند و آرام گریست، سپس بلند شد و دست دخترک را گرفت تا با خود به بیرون از غسالخانه ببرد اما دختر دستش را کشید و با او نرفت و آن خانم از درب بسته و قفل سردخانه عبور کرد و ناپدید شد. من جلوتر رفتم و همانطور که ایستاده بودم با تعجب به دختر که همچنان روی صندلی نشسته و صورتش را با دستانش پوشانده بود نگاه می کردم. به او سلام دادم او سرش را بلند کرد. اصلا حوصله نداشت و صورتی بسیار محزون و غمزده داشت. نگاهش را از من دزدید و به بخشی از کف سالن خیره ماند درحالیکه اشک می ریخت. آنگاه نگاهی به من کرد و گفت یعنی ما الان مرده ایم. به او گفتم بله شما از این لحظه می توانید به دنیای ارواح سفر کنید و دیگر هیچ تعلق و وابستگی به بعد فیزیکی سیاره ای ندارید. او گفت یعنی چه؟ در پاسخ به او گفتم که ما از ازل و ابتدای آفرینش هیچ سنخیتی با ماده و امواج ثقیل مادی که سیارات فیزیکی ازجمله زمین را شکل داده اند، نداشتیم. بلکه به طور موقت و به منظور تکامل روح و ارتقای درجات معنوی پای بر این سیاره خاکی نهادیم. شاید این حرف های من برای تو آن هم در این شرایط، نامانوس و غیرجذاب باشد اما باید قبول کنی که تو به عنوان یک روح الهی مقامات بس رفیع و والایی در دستگاه باریتعالی داری و از شما درخواست می کنم که گریه و شیون را کنار بگذاری و باید بپذیری که مرحله ای دیگر از حیات روحانی تو آغاز گشته، حالا به من بگو که علت فوت تو چه بود.
این دختر درد دل کنان گفت که علیرغم میل مادرش که زیاد تمایلی به بیرون رفتن من با دوستانم را نداشت، اما باز هم من هفته ای دو سه روز با دوستانم به بیرون می رفتم و امروز هم با دو تن از دوستانم قرار تفریح و تفرج در دور و اطراف شهر گذاشتیم. وقتی بر سر قرار حاضر شدم دیدم که یکی از دوستانم با دوست پسرش آمده است، من از این بابت دلخور شدم و از سویی می ترسیدم که کسی ما را در خیابان و یا جایی ببیند که برای من بد می شد. دوستم به من گفت که آنها قرار ازدواج با هم گذاشته اند و دوستی آنها از روی هوی و هوس نیست. بالاخره بعد از چند ساعت گشت و گذار با ماشین همان پسر در راه بازگشت به خانه هایمان بودیم که در یکی از خیابانها به علت سرعت زیادی که داشتیم به گاردریل برخورده کرده و ماشین ما نیمه واژگون شد، و با آنکه اتومبیل ما محکم و ایمن بود اما بخشی از سر من به سقف ماشین به سختی برخورد کرد و شکافت و همین عامل مرگ من شد و بقیه که در داخل ماشین بودند صدماتی جزیی دیدند. دوستانم از این بابت خیلی ناراحتند و آن پسر هم فعلا در بازداشت است اما او هم بسیار ناراحت و پشیمان است. من دلم برای مادر و پدرم می سوزد حالا آنها چه فکری در باره من می کنند! من باز هم او را دلداری دادم ، و حضورش را به جهان پاک و بی آلایش ارواح تبریک گفتم و تا آنجاکه میتوانستم با او صحبت کرده و آرامش کردم.
او چند بار به سراغ جنازه اش در سردخانه رفت و پس از سرکشی به آن بازگشت و من از ساختمان سردخانه و غسالخانه بیرون آمدم و به یادم آمد که باید به قطعه ای بروم که امروز صبح پسر نوجوان را دفن کرده اند اما قبل از آن به نزد پیرمرد که در محوطه باز غسالخانه مشغول خواندن نماز بود رفتم و بعد از نمازش به او سلام داده و گفتم چرا شما را امروز دفن نکردند. ایشان که مردی محترم و مومن بود گفت که چند تن از اقوام ایشان که در شهرستان هستند قرار است که فردا بیایند و آنگاه وی را دفن می کنند. وقتی او به این قسمت از حرفش رسید، شروع به گریه کرد و من علت گریه اش را پرسیدم که ایشان در پاسخ گفت؛ با آنکه به لطف و کرم پروردگار ایمان راسخ دارم اما باز هم حالی توام با دلهره و اضطراب از قبر شدن خودم دارم.
من برای ایشان طلب رحمت و مغفرت از سوی پروردگار کردم و صورتش را بوسیده و از ایشان خداحافظی کردم و به قطعه ای که نوجوان را دفن کرده اند رفتم و بر سر قبر نوجوان حاضر شدم. ابتدا فاتحه ای خواندم اما دیدم هیچکس آنجا نیست یقین حاصل کردم که آن نوجوان هم اکنون در خانه و در نزد خانواده اش هست. سپس به سوی کالبد خویش که روی یکی از نیمکت های آرامگاه خانوادگی روبروی غسالخانه خوابیده بود، بازگشتم و همین که نگاهم به کالبد جسمانی خویش افتاد به سرعت در آن جای گرفتم و به دنیای مادی و تاریک خویش بازگشتم.
«شب روحانی»
از حالت رفتارت در آن شب روحانی
تشکیل معانی داد احساس نظربازم
من درپی یک فرصت میگردم و میسوزم
شاید که پدید آید از عشق سرآغازم
ای عشق رهایم کن در بستری از آتش
تا شور و شرر گیرم در موسم پروازم
آن شب که خدا آمد در آینه قلبم
کاشف به عمل آمد بر آینه پردازم
من روح تو را در خود میبینم و میجویم
ماندم که تو مینازی یا من به تو مینازم
در فرش هَزارم من، در عرش چو بازم من
مُنعم به عنایات آن شاهد شهبازم
هر ذره درین عالم آبستن ارواح است
من روح خداوندم پر رمز و پر از رازم
از بوی تو سرمستم، از روح تو من هستم
با نغمه موزونت دم گیرم و دمسازم
در وقت عروج جان از کالبد بیجان
در محضر تو آید این روح سرافرازم
«ناجی» شده آگاه از این نفحه روحانی
تا هست زمان باقی اسباب سفر سازم
کتاب الکترونیکی
اثر: فرامرز ملاحسین طهرانی
اشعار کتاب: ف.م.طهرانی (ناجی)
* پیش گفتار
* مقدمه
* تحول بزرگ
* شب موعود
* گفت و گو با یک روح
* آغاز یک راه
* جهان اول روحی جهنم
* اعراف جهان دوم روحی
* روحی که هشیارم کرد
* دیدار با یک روح گنهکار
* جهان سوم روحی
* بشارت بزرگ
* ارتباط با روح حکیم خیام نیشابوری
* او می رود دامن کشان
* سخن آخر
این کتاب در 236 صفحه به صورت الکترونیکی میباشد
236 صفحه
خرید کتاب
http://vitrin.file24.ir/info/pro-4679
با عرض سلام و ادب و احترام
استاد.... ایا انسان زمانی که خارج از بدن است و بدون بدن مادی می باشدایا اشیا را همانطور مانند زمانی که درون جسم بوده می بیند مثلا اگر اتاق تاریک باشد اتاق را تاریک و برعکس اگر روشن باشد روشن می بیندو در تاریکی مانند زمانی که در بدن بوده اشیا را در نور کم نمی تواند ببیند ممنونم
با سلام
بستگی به آگاهی روح نسبت به وضعیت خود و جهان پیرامون خویش دارد. اگر با قوانین عالم روح و امواج لطیف آن خود را تطبیق داده باشد و هم راستا با امواج آن گردیده باشد به ابعاد بیشتری از کنه و ماهیت اشیاه آگاهی یافته و فراتر از قوانین جهان فیزیکی به درک و شهود بیشتری نائل خواهد آمد. درواقع چشم و گوش و جان روحانی در فهم و دریافت اطلاعات از جهان پیرامون خویش بدون نیاز به چشم و گوش و احساس جسمانی خواهد بود و موانعی چون بعد زمان و مکان و تاریکی و دیگر عوامل فیزیکی تاثیری در آن نخواهد داشت.
موفق باشید.
با سلام استاد عزیز اقای فرامرز ملا حسبن تهرانی
ایا شبی در غسالخانه حاصل کشف و شهود شما بزرگوار بوده است
با سلام
خیر.
با سلام مجدد من تجربه نزدیک مرگ اقای زمانی قلعه را شنیده ام که در اثر تصادف به مدت نیم ساعت در قسمت اموات بیمارستان نگهداری شده بود و الان سن ایشان نزدیک به 70 سال است ان زمان 27ساله بودند که چنین تجربه ای داشته اند ومی گویند ان زمان که از قید بدن ازاد بوده اند همه چیز را در مورد همه ارواح هم زمان متوجه می شدند و لازم نبوده که سوالی بپرسند و کاملا هوشیار مانند الان که زنده هستند بوده اند ولی شبی در غسالخانه ان شخص محترم گفته اند که از ارواح سوال می کردند که مثلا چه اتفاقی برایشان افتاده و اینکه روح ان ادمهایی که فوت کرده بودند زخمی بوده اند مثلا خانمی که تصادف کرده سرش زخمی بوده اما من شنیده ام که روح بدون نقص است و در اثر تصادف یا حوادث دیگر صدمه نمی بیند و اقای زمانی می گفتند که در زمانی که خارج از بدنشان بوده اند به همه جا احاطه داشته اند و در ان واحد در خانه و بیمارستان و همچنین در هر جا که اراده کرده اند بودند و همه ی انچه که در بیمارستان بوده می دیده اند و حتی افکار ادمها را می خوانده اند سوال من اینست که ایا خارج از بدن روح ما مانند خواب تسلطی روی خودش ندارد و یا اینکه هوشیاری و اگاهی ما مانند زمان زنده بودنمان است و من بسیار تحت تاثیر این خاطره که در غسالخانه گذشته قرار گرفته ام و بسیار دوست دارم کمکم کنید باور کنم واقعیت است شما رو به خدا روح نارام و ناراحتی دارم برای پدرم که فوت کرده ارامش ندارم می خواستم بیشتر توضیح بفرمایید که ایاتمامی مطالب شما بر اساس واقعیت است و مثلا بر اثر خواب نبوده و واقعا در کتاب قبض روح هر چه نوشته شده در جهان دیگر بوده وکاملا هوشیارانه این مشاهدات انجام گرفته ایا روح اینقدر بعد از مرگ هوشیار است بسیار ممنون و متشکرم
باسلام
اصلا نیازی نیست که درجهت فهم و ادراک مفاهیم علوم روحی اینقدر به ذهن خودتان فشار بیاورید. احتمالا آثار غم انگیز مرگ عزیز از دست رفته تان شما را دچار این تشویش نموده است. فقط همین قدر شما را اطمینان دهم که انسان پس از مرگ وضعیتی بهتر از زندگی گذشته اش خواهد داشت.
با سلام استاد گرامی بسیار متشکرم از شما
من وقتی برای کسی تعریف کردم که شبی در غسالخانه واقعیت داشته به من می گفتند شاید ان شخصی که ان وقایع و ارواح را دیده در اثر ترس یا چیزی دچار وهم شده میبخشید که این مطلب را تکرار کردم ولی باور بفرمایید مقداری از کتابی را نوشته بودید خواندم بسیار زیبا بودولی تعریف ان کتاب زیبا را برای بقیه گفتم گفتند حالا کی از ان جهان برگشته که بتواند ان جهان را توصیف کند همین حرف ها باعث شده که دچار تردید بشوم دوست دارم اگر ممکن است بفرمایید خواهش میکنم مرا از سر در گمی نجات بدهید ایا همه ی ان وقایع اتفاق افتاده بر اساس واقعیت است چون می گفتند این تصورات نویسنده بوده ممنون و بسیار سپاسگزارم جواب را مرقوم بفرمایید انشاالله خداوند اجر سما را بدهد
اصلا اصراری نیست که شما مطالب کتاب مرا باور کنید. آن چیزی که برای شما و ما اهمیت دارد حقیقت زندگی پس از مرگ است که مورد تایید پیامبران و کتابهای الهی است.
با سلام استاد گرامی ممنون از مطالب ارزشمند شما
استاد ایا شبی در غسال خانه از روی واقعیت نوشته شده
یا رویا بوده من به تارگی پدرم را در اثر تصادف از دست داده ام و بسبار ناراحتم دوست دارم به بقای روح اعتقاد پیدا کنم دوست دارم بدانم شبی در غسال خانه واقعیت داشته منتظر جواب هستم بسیار سپاسگزارم
با سلام خدمت شما
ضمن عرض تسلیت و طلب آمرزش برای روح پدر بزرگوارتان، خدمت شما عرض کنم که تمام مطالب این وبلاگ از تجارب شخصی نویسنده بوده و واقعیت دارند.
موفق باشند.