متافیزیک و زندگى هر روزه
خلاصه سخنرانى بابک احمدى در جشنواره تابستانه پلى تکنیک
منبع :www.sharghnewspaper.com
اولین قدم در بحث متافیزیک تعریف کلمه متافیزیک است که یکى از الفاظ مبهم و مسئله ساز و گیج کننده در تاریخ فلسفه است. در تاریخ فلسفه کمتر مفهومى پیدا مى شود که فیلسوف ها در آن اجماع نظر داشته باشند. همیشه آدمى مثل نیچه پیدا مى شود که مسئله اش با همه تناقض داشته باشد. لفظ متافیزیک در صد سال اخیر توسط فشارهاى مارکس و انگلس بسیار رو آمده است و معنى اى را گرفته که با همه تاریخ فلسفه متناقض است. وقتى مى گویند متافیزیکى یعنى چیز غیر علمى، عرفانى، گیج و مربوط به جهان مه آلود عقاید ماورایى. خیلى ها این نظریه و تعریف را مى پذیرند ولى لغت متافیزیک هزار معنایى است. مثلاً برداشت لایب نیتس با هایدگر در مورد این لفظ تفاوت دارد. اولین بار که به متافیزیک بر مى خوریم نام کتابى است از ارسطو که بعد از کتاب فیزیک وى عرضه مى شود. متافیزیک در اینجا هیچ معنى مبهمى ندارد. مباحثى که در کتاب متافیزیک مطرح مى شود دقیقاً بعد از کتاب فیزیک ساخته مى شود و به سئوالاتى که در کتاب فیزیک پاسخ داده شده در آن پاسخ داده مى شود. مثل اینکه ما چه را مى شناسیم؟ آیا چیزى که مى شناسیم ظاهر است یا باطنى نیز دارد؟ آیا فقط عوارض است یا گوهرى دارد؟
این مباحثى است که در کتاب هاى دیگر ارسطو هرگز نبوده است. خود لفظ متافیزیک هیچ کجا در این کتاب به کار برده نشده است. اما لغت متافیزیک بعدها در فلسفه روم بسیار به کار رفت. در فلسفه روم متافیزیک فلسفه اى است که بعد از طبیعت مطرح مى شود و علم فیزیک علمى است که ما به واسطه آن طبیعت را مى شناسیم. این موضوع از نظر هایدگر بزرگترین انحرافى است که در این لغت پیدا شد و به جاى اینکه فیزیک ما را بکشد به مسائل هستى، سوق داد به مسائل طبیعى. ما طول و عرض و جنس را مدنظر قرار مى دهیم در حالى که از هستى آن چیز اصلاً صحبت نمى کنیم. در حقیقت سئوالاتى در مورد هستى اشیا مطرح مى شود که فیزیک اصلاً نیازى به آن احساس نمى کند. این چندگانگى معناها در دنیاى مدرن بیشتر مى شود. براى بعضى فیلسوفان مدرن بعد از دکارت لفظ متافیزیک و خود لفظ فیزیک همچنان به معناى رومى به کار مى رود اما براى بعضى دیگر در واقع متافیزیک چیزى است که مى خواهد پى ببرد به این که ما چرا مى شناسیم؟ و خود ذات شناختن مطرح مى شود. به این صورت است که براى لایب نیتس دقیقاً متافیزیک به معناى نظریه شناخت نمود پیدا مى کند. وقتى به کانت و هگل مى رسیم، سخن از این هم پیچیده تر مى شود. کانت این معنى ها را تلفیق مى کند. مى گوید: متافیزیک یعنى هم نظریه شناخت، هم شناخت عناصر اولیه، هم شناخت قانون هاى حاکم بر موجودات فیزیکى و هستندگان. اینجاست که ما با این فیلسوف بزرگ به متافیزیک و زندگى هر روزه یک قدم نزدیک تر مى شویم. وقتى مى گوییم متافیزیک زندگى هر روزه در واقع به دنبال این هستیم که چه چارچوبى وجود دارد که به زندگى هر روزه معنا مى دهد. چه چیزى سبب مى شود که فیلسوفى از آلمان برود به انگلیس و درباره زندگى مردم که خود آنها به آن توجه نمى کردند تامل کند، چه چیزى سبب مى شود که یک دکتراى فلسفه تمام وقتش را صرف تحقیق بر روى زندگى روزمره مردم و کشف چارچوب هاى آن بکند. حتى مارکس هم وقتى کاپیتال را مى نوشت یک چارچوب متافیزیکى به معنى کانتى کلمه در ذهنش بود که مى خواست به دنیاى زندگى هر روزه معنى دهد. برمى گردیم به یونان. کجاها فلسفه متوجه زندگى هر روزه بود و کجا نبود. زمانى بود که سه فیلسوف بزرگ یونان (افلاطون، سقراط، ارسطو) درباره زندگى روزمره مردم فکر مى کردند. سقراط کسى بود که با شوخ طبعى در کوچه هاى آتن مى گشت و مردم را وادار مى کرد که فکر کنند. از مادر خود مثال مى آورد که مادر من ماما بود و من هم ماما هستم و وظیفه ام به دنیا آوردن حقیقت از وجود شماست.
در تمام مکالمات افلاطون زندگى روزمره آتنى موج مى زند. تمام شغل ها، اشیا و افراد به خوبى توضیح داده مى شود. این موضوع دلبستگى فیلسوف را به جزئیات روزمره نشان مى دهد. اما جایى مى رسد که افلاطون همه کار زندگى روزمره را نفى مى کند. همه اینها را یک جا به هم فشار مى دهد و یک جسم درست مى کند. جسم را دور مى اندازد و مى گوید: همه اینها یک تصور از واقعیت هستند و وجود ندارند. بعد از آن جهان ایده را مى سازد. با ساختن عالم مثل یا جهان ایده زندگى هرروزه براى ما کمرنگ مى شود و حالا عظمت در جاى دیگر جست وجو مى شود. در دنیاى سعادت. در عالم بالا نه این جهانى. این جهان را پلى مى بیند که ما را ربط مى دهد به یک جهان خیلى خوب یا خیلى بد. در افلاطون تنها مبناى متافیزیکى این فکر است که مطرح مى شود.
در همان قدم هاى اولیه تاریخ فلسفه، ما به تناقض مهم دانستن زندگى روزمره یا بى اهمیت دانستن آن پى مى بریم. فیلسوف از ابتدا تکلیفش با خودش مشخص نیست. وظیفه فیلسوف عشق به دانایى است نه عشق به خدایان. فیلو _ عشق _ دارد به سوفیا _ دانش....شاگرد افلاطون یعنى ارسطو باز هم پاى خود را روى زمین مى گذارد. با رد کردن ایده افلاطونى راه را باز مى کند تا ما ببینیم که روى زمین چگونه زندگى مى کنیم. او چیزى از جهان ایده ها نمى خواهد. ارسطو مى گوید انسان ها پنج نوع دانایى دارند. اپیستمه یا شناخت علمى، توانایى عملى، خرد شهودى، سوفیا Sophia یا حکمت نظرى و حکمت زندگى هر روزه که آخرى مبناى بقیه است، یعنى چطور میان دیگران زندگى کنیم. در اخلاق نیکوماخوس ارسطو، او همه چیزهایى را که از فیزیک باقى مانده است به یاد مى آورد. اینجاست که ما از شر آسمان ها خلاص و به ادبیات نزدیک مى شویم. سوفیست ها هم بیشتر از ارسطو به زندگى روزمره وابسته بودند. حالا مى رسیم به دنیاى مدرن و فلسفه مدرن. دکارت فیلسوفى است که از همه بیشتر به بیرون ریختن فلسفه از زندگى روزمره مى پردازد و این در تاریخ فلسفه بى نظیر است. دکارت حتى انسانى را که در دنیا زندگى مى کرد از فلسفه خارج کرد و به جایش موجودى خیالى و موجود مصنوعى را اختراع کرد به اسم سوژه. ماشینى که درونش فکر است و سعى مى کند دنیاى خارج را بشناسد در حالى که روابط اجتماعى اش اصلاً مهم نیست. دکارت تمام قدرتش را بر این گذاشت که به ایستگاهى - جایى که بتواند بایستد _به یقین و شناخت دست یابد. جایى را که پیدا کرد این بود که خودش فکر مى کند. «من فکر مى کنم پس هستم.»
پس از آن در کارهاى دکارت مثال زمینى نمى بینیم. فقط سوژه مى بینیم. سوژه اى که مى خواهد بشناسد و درگیر حکمت عملى نیست. سوژه اى که هیچ چیزى برایش ناشناخته نماند. این سوژه دکارتى همیشه دانا، بزرگترین گسست فلسفى است در زندگى هرروزه. این سوژه بعداً همراه مى شود با علوم جدید.
علومى که در آزمایشگاه به دست مى آید و به زندگى هرروزه مردم تحمیل مى شود. در دنیاى مدرن افراد بزرگى بودند که از زندگى روزمره بسیار تاثیرپذیر بودند. در اندیشه سیاسى مدرن، فیلسوفان از سوژه شروع نکردند. جان لاک که دکارت گراى نابى بود، در رساله «در حدود فهم آدم» از واقعیت شروع مى کند یعنى از زندگى روزمره. در اقتصاد سیاسى آدام اسمیت و ریکاردو از زندگى هرروزه شروع کردند.
کانت هم در زمینه اخلاق و سیاست از زندگى روزمره شروع کرد . هگل هم از زندگى روزمره بى بهره نیست. در کتاب پدیدار شناسى روح زندگى هر روزه از بطن آن پیداست و آدم هایى که در این کتاب هستند نه روح بلکه آدم هاى واقعى اند که درگیر زندگى روزمره اند. در قرن 19 زندگى هرروزه در فلسفه و علم باز هم خود را نشان مى دهد. با این تفاوت که آدم هاى زندگى روزمره به صدا درآمده اند. آدم هایى هستند مختار، داراى روح آزادى، داراى حقوق بشر. قرن 19 قرنى است که زندگى در آن معنى پیدا مى کند و در فلسفه هم تاثیر مى گذارد.
در همین قرن است که جامعه شناسى به عنوان یک علم درمى آید که محصول توجه به زندگى هر روزه است. هایدگر از تحلیل انسان شروع مى کند و در شناختن آن از زندگى هر روزه شروع مى کند و ترم هر روزگى را مى سازد. انسان هایدگر از عالم بالا مى پرد و پایش را بر زمین مى گذارد. سارتر هم تمامى مبناى هستى و نیستى را زندگى هر روزه قرار مى دهد و تمام مدت از دلهره هاى ما حرف مى زند.
او نیز براى اثبات حکم هایش به زندگى هر روزه برمى گردد. نکته مهم دیگرى که باید به آن اشاره شود این است که پذیرفتن این که توده ها وارد تاریخ شدند، کشف اینکه زندگى هر روزه مهم است و کشف اینکه جامعه معیار است، همراه خودش یک ایده ضمنى را پیش مى کشد و آن این است که آن را نپذیریم. آن را نخواهیم. از آن انتقاد کنیم، با آن مخالفت کنیم. شاید در سخنان من میان جهان ایده اى که از افلاطون مطرح مى شود و زندگى هر روزه یک نوع ستایش از زندگى هر روزه است. خوب ما برمى گردیم به زندگى هر روزه.
اما در مواجهه با آن درمى یابیم که با چه چیز زننده اى روبه رو هستیم. با جهانى روبه رو مى شویم که همه چیزش نابسامان است. به دنیایى برمى خوریم که مناسبات نابرابر انسان ها در آن هویداست. این دنیاى مدرن است که همان طور که توجه ما را به زندگى هر روزه معطوف مى کند انتقاد ما را نیز بر مى انگیزد.
فیلسوف مدرن بزرگى را که از آن نام بردیم، یعنى هایدگر _ دوباره ما را به یک جهان بسته فلسفى بر مى گرداند یعنى جهان مدرن را نمى پذیرد. اما نظریه اى هم ارائه نمى دهد.
تمام تلاش سارتر هم این است که مى خواهد طور دیگر زندگى کند. یعنى نه برگشتن به جهان نازى و نه نوستالژى قدیم و نه جهان ارگانیک قرون وسطى، بلکه جهانى است که در آن آزادى انسانى که از آن حرف مى زند تحقق پیدا کند. کسانى نیز بودند که زندگى هر روزه را در ابتذال و ناپسند بودنش به طور عمیقاً فرهنگى به بحث گذاشتند. یکى از آنها تئودور آدورنو بود. وى کتاب «دیالکتیک منفى» خود اختناق نازى و جهان سرمایه دارى را بروز مى دهد. همه این به آن برمى گردد که وى دید منفى نسبت به زندگى روزمره دارد. وى نافى این زندگى است، نشان مى دهد که چرا این زندگى ظالمانه است. درسى که آدورنو به ما داد این بود که دست کم در مقابل ابتذال مى شود ایستاد. ادبیات مدرن هم ادبیاتى نفى کننده است که در آن روش پوزیتیویستى جامعه رد مى شود. افرادى مثل دیکنز، جورج الیوت، جویس، کافکا، ویرجینیا ولف، لوکاچ از این دست بودند. حال متافیزیک این زندگى چیست؟ چارچوبى که به این معنا مى دهد چیست؟ به نظر من اندیشه انتقادى است. اساسى ترین چیزى که انسان را از حیوان جدا مى کند همین است. اساسى ترین چیزى که انسان منتقد را از انسان پذیرا جدا مى کند. تسلیم نشدن در برابر نظم حاکم، متنفر بودن از نظم حاکم. این اندیشه انتقادى است.
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 09:54