مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست
مثنوی ارواح

مثنوی ارواح

یا رب از من کم مکن الطاف دوست ----- مثنوی روح من از آن اوست

نگارش فیلمنامه به کمک رو ح حامی

خاطرات مدیومها


نگارش فیلمنامه به کمک روح حامی


فرامرز ملاحسین طهرانی

چند سال قبل، هر از چند گاهی به صورت نیمه حرفه ای در صفحه سینمایی یکی از روزنامه های کثیرالانتشار نقد فیلم می نوشتم. در کنار این موضوع به فعالیت و مطالعه در زمینه علوم روحی و کتابت هم اشتغال داشتم. یادم هست در آن دوران خبرهای مربوط به کینه جویی  و جنایاتی که از سوی عشاق دروغینی که جواب رد از طرف مقابل خویش می شنیدند  به شکل اسیدپاشی در اخبار و جراید انتشار می یافت که موجب تاسف و تاثر شدید خوانندگان می شد.

در همین دوران بود که در یکی از کتابت های هفتگی خود با روح حامی خویش پیامی در همین مورد دریافت کردم که باعث تعجبم شد. آن روح بزرگوار به من فرمود چرا فیلمنامه ای درمورد موضوع «اسیدپاشی» نمی نویسی. من هم در پاسخ به ایشان گفتم که من اصلا فیلمنامه نویسی و فن آن را نمی دانم. ایشان فرمودند «تو نیت و قصد نوشتن کن،ما به تو کمک می کنیم.» من با خوشحالی قلم به دست گرفتم اما ایشان پیام دادند: «امروز نه، از دو روز آینده شروع به نوشتن فیلمنامه «بی صورتی» بکن». جالب اینجا بود که آن روح بزرگوار حتی نام فیلمنامه را هم که «بی صورتی» بود انتخاب کرده بودند. پس من طبق فرموده ایشان دو روز بعد در ساعتی معین  قلم به دست گرفتم و ناگهان تمام فیلمنامه از شروع تا انتهایش در ذهن من حک شد. به طوری که تمام موضوع و قصه فیلمنامه برای من فاش شد و من به سرعت شروع به نوشتن کردم و بعد از دو سه هفته فیلمنامه را به انتها رساندم.

  

بعد از آنکه این فیلمنامه عاطفی و عاشقانه به پایان رسید آن را به یکی از منتقدان معروف سینمایی کشور نشان دادم و ایشان بعد از مطالعه مشتری پروپاقرص آن شد اما من ترجیح دادم فعلا آن را انتشار ندهم. تا اینکه اجازه نشر الکترونیکی آن را از روح حامی خویش گرفتم و لذا فایل الکترونیکی این فیلمنامه که تمامی داستان آن را روح حامی من در ذهنم القا نموده است  را تقدیم علاقمندان علوم روحی و همچنین هنردوستان و فیلمنامه نویسان و کارگردانان به معرض فروش گذاشته ام. اما هرگونه برداشت و اقتباس  غیرمجاز از این اثر جهت نشر و استفاده در آثار سمعی و بصری بدون اجازه از صاحب اثر، شرعا و قانونا حرام و ممنوع می باشد.


اینک چند قسمت از فیلمنامه بی صورتی را که کتابت شده ازسوی ارواح است را بخوانید و در صورت تمایل به خرید این کتاب الکترونیکی ازطریق لینکی که در انتهای مطلب است اقدام نمایید.

.

.

.

داخلی - بیمارستان - روز

- بهرام و مینا (همسر بهرام 55ساله، قد بلند و استخوانی با سیمایی رنجور، مضطرب و عصبی) و عفت (پیشخدمت 50ساله و قدری فربه اما فرز وچابک) داخل لابی بیمارستان می‌شوند. عفت با هیکل فربه‌اش تکیه‌گاه مطمئنی برای مینا دراین شرایط بحرانی است. با عجله به سمت مسئول اطلاعات می‌روند. صدایی مردانه، از پشت سر بهرام را صدا می‌زند.

 سروان حیدری: جناب افضلی صبر کنید.

- آنها به طرف صدا برمی‌گردند. مردی میان‌بالا و ورزیده با کت‌وشلوار، حدودا 50ساله در منظر آنان نمایان می‌شود. مرد دستش را به طرف بهرام دراز می‌کند.

 سروان حیدری: من سروان حیدری از اداره آگاهی هستم.

 بهرام: چی شده سروان. چه بلایی سر دخترمون اومده.

- سروان حیدری با حرکت سر به مینا و عفت ادای احترام می‌کند. مینا مضطرب است.

 سروان حیدری: متاسفانه امروز ساعت 11 صبح به دخترتون سوءقصد شده.

 مینا: وای خدای من، سوءقصد. با نگاهی به بهرام -  یعنی چی؟!

 سروان حیدری: راکب یه موتورسیکلت به صورت دخترتون ... اسید پاشیده.

بهرام: اسید!

- مینا پاهایش سست می‌‌شود و تاب ایستادن ندارد.  عفت، مینا را روی صندلی کنار دیوار می‌نشاند.

 مینا: اسید! .... به صورت مریم اسید پاشیدن؟

 سروان حیدری: متاسفانه بله.

 مینا (بی‌تاب و مضطرب): دخترم الان کجاس. می‌خوام ببینمش.

 سروان حیدری: لطفا به خودتون مسلط باشین. اون تو وضعیتی نیس که ملاقاتش کنین.

- بهرام بی‌توجه به توصیه سروان حیدری و با عجله به سمت متصدی بخش اطلاعات می‌رود.

داخلی بیمارستان - ادامه - روز

- درب آسانسور باز می‌شود. بهرام و مینا و عفت به اتفاق سروان حیدری و سرباز ملازم آنها از آسانسور خارج می‌شوند. به سمت اتاق شماره 7 می‌روند. پرستار به آنها نزدیک می‌شود.

 پرستار: شما باید والدین مریم باشین.

 بهرام: بله، می‌خوایم دخترمون رو ببینیم.

 پرستار: ولی الان وقت مناسبی واسه ملاقات نیست.

 مینا: (با التماس) فقط چند لحظه.

 پرستار:  باشه فقط چند دقیقه. شما و آقای افضلی. فقط.

- پرستار در اتاق را آرام باز می‌کند. بهرام و مینا وارد اتاق می‌شوند.

داخلی - بیمارستان(اتاق بیمار) - ادامه - روز

- بهرام و مینا وارد اتاق می‌‌شوند. اتاق تک‌تخته و دارای کلیه وسایل آسایشی است. مینا پای رفتن به سمت تخت مریم را ندارد. آنها آرام آرام به تخت نزدیک می‌شوند. مریم با صورت و دستان باندپیچی که فقط دو سوراخ برای چشمان و یک سوراخ برای دهانش تعبیه شده است، به خواب رفته است. بهرام و مینا حالا بالاسر دخترشان هستند و ناباورانه به او خیره مانده‌اند. هر دو به گریه می‌افتند، گریه‌ای آرام و از سوز دل.

بهرام: مریم، دخترم. پاشو، پدر و مادرت اومدن ملاقاتت.

- مینا مستاصل روی صندلی کنار تخت می‌نشیند. سرش را به لبه آهنی تخت تکیه می‌دهد و آرام می‌گرید. بهرام دستش را روی پیشانی مریم می‌گذارد، مریم با بی‌حالی چشم راستش که هنوز بینایی دارد را باز می‌کند اما برای دیدن توانی ندارد. مجددا چشم بی‌رمق و خون‌گرفته‌اش را می‌‌بندد و به خواب می‌رود. مینا همچنان آرام می‌گرید.

.

.

.

قسمتی دیگر از فیلمنامه

داخلی بیمارستان(اتاق مریم) - روز

- پرستار در را باز می‌کند. مریم روی تختش نشسته و از پنجره به مردمی که درحال رفت‌وآمد در خیابان روبروی بیمارستان هستند، نگاه می‌کند.

 پرستار: مریم جان سروان حیدری از آگاهی اومدن. می‌خوان تو رو ببینن.

- مریم بدون هیچ عکس‌العملی همچنان در حال تماشای خیابان است. سروان حیدری وارد اتاق می‌شود و پرستار می‌رود.

 سروان حیدری: سلام. من سروان حیدری افسر تحقیق اداره آگاهی هستم.

- مریم صورتش را به طرف سروان حیدری برمی‌گرداند و آهسته جواب سلام سروان را می‌دهد.

 سروان حیدری: از اتفاق ناگواری که برات افتاده متاسفم.

 مریم: تاسف، هوم. چه فایده‌ای داره این تاسف خوردنا.

 سروان حیدری: خب، اتفاقی‌یه که افتاده... امیدوارم هرچی زودتر حالتون خوب بشه.

 مریم: دلداری... امیدواری... کار من و امثال من از دلداری و امید گذشته.

 سروان حیدری: ببین دخترم..

 مریم: می‌دونم می‌خواین چه سوالاتی از من بپرسید. ولی این اتفاق یه هو افتاد. من اصلا متوجه نشدم چه کسی به صورتم اسید پاشید. اصلا کسی رو ندیدم. پس نمی‌تونم به شما جواب درست‌وحسابی بدم.

 سروان حیدری: اما بهرحال من به کمک تو احتیاج دارم. باید سعی کنی بعضی چیزارو به یاد بیاری. هیچ می‌دونی تو پدر و مادر خیلی مهربونی داری... اونا از اتفاقی که واست افتاده بدجوری غمگین و شکسته شدن. راستی یک نامزد برازنده هم داری و یه اسب خیلی قشنگ. شنیدم سوارکار ماهری هم هستی.

 اون دوتا رو درست گفتی یعنی پدر و مادر و اسب، اما منظورتون رو از نامزد نفهمیدم چیه.

 سروان حیدری: رامین رو می‌گم.

 مریم: کی گفته اون نامزد منه.

  سروان حیدری: خب قراره باهم نامزد بشین، چه می‌دونم!.

 مریم: اصلا چنین چیزی نیست.

- مریم سعی می‌کند تا موضوع بحث را عوض کند.

 مریم: جناب سروان چرا باید یه کسی این بلا رو سرم بیاره.

 سروان حیدری: من هم دنبال این معما هستم. اما تو خودت بهتر از همه می‌تونی ما رو تو حل این معما کمک کنی.

 مریم: من؟

 سروان حیدری: هرجور که می‌تونی.

 مریم: اما من در شرایط روحی خوبی نیستم.

 سروان حیدری: می‌دونم. ما می‌تونیم بعدا با هم صحبت کنیم.

 مریم: از من سوال کنین. من اونقدرها هم فکر می‌کنید دختر ضعیفی نیستم.

 سروان حیدری: من روحیه تو رو تحسین می‌کنم.

 مریم: شما عکس منو قبل از اینکه صورتم بسوزه دیدین؟

 سروان حیدری: چه طور مگه؟

 مریم: آیا ارزش آدما به صورت زیباشونه؟

 سروان حیدری: البته که اینطور نیست.

 مریم: اون کسی که این کارو با من کرد قبل از اینکه یک جنایتکار باشه، باید آدم احمقی باشه.

 سروان حیدری: من هم قبول دارم... اما منظورت رو نمی‌فهمم.

 مریم: اون کیه که منو برای صورتم نخواد.

 سروان حیدری: آیا کسی هست که اینطور فکر می‌کنه؟

 مریم: اون کیه که می‌خواست منو از چشم همه بندازه.

 سروان حیدری: دقیقا ما هم دنبال همون آدم هستیم.

 مریم: شما نازنین رو می‌شناسید؟

 سروان حیدری: منظورت اسبته.

 مریم: بله. اسب من نازنین.

 سروان حیدری: بله و شنیدم که نازنین با هدایت تو خیلی خوب موانع رو پشت سر می‌ذاره.

 مریم: خیلی دوست دارم، بازم ببینمش.

 سروان حیدری: حتما. ایشاالله حالت بهتر شد، بازم می‌تونی با نازنین از رو موانع بپری.

 مریم: این خیلی خوبه. خیلی خوب...

 سروان حیدری: البته. حالا که اینقدر روحیه خوبی داری، فکر می‌کنم پرسیدن چندتا سوال زیاد ناراحتت نکنه.

 مریم: بپرسید.

 سروان حیدری: دوست دارم از ناصر و رامین به من یه کم اطلاعات بدی.

 مریم: ناصر پسر فضل‌الله. خدمتکار بابامه. رامین هم پسرخالمه.

 سروان حیدری: این حقیقت داره که اونا رقیب عشقی برای تو بودن.

 مریم: ما از بچگی با هم همبازی بودیم. با هم بزرگ شدیم. من هر دوی اونا رو مثل برادرم می‌دونم.

 سروان حیدری: نه نه. از احساس شما نسبت به اونا نخواستم بدونم، بلکه از احساس اونا نسبت به تو می‌خوام باخبر بشم. گویا هر دوی اونا خواستگار تو هستن.

 مریم: این چه ربطی به موضوع داره. مطمئنم این کار... کار هیچکدومشون نبوده.

 سروان حیدری: از کجا اینقدر مطمئنی؟

 مریم: هیچ عاشق دلباخته‌ای به صورت معشوقش اسید نمی‌پاشه.

- مریم صورتش را از سروان حیدری برمی‌گرداند و از پنجره به رفت‌وآمد مردم در خیابان روبروی بیمارستان نگاه می‌کند.

.

.

.

آری اینچنین است که من بدون دانستن فن فیلمنامه نویسی موفق به نوشتن یک فیلمنامه کامل و حرفه ای شدم. دوستانی که در امر کتابت با ارواح به درجه گرفتن پیام از ارواح نائل آمده اند، حتما خواهند توانست به چنین توفیقاتی دست یابند. البته نه فقط در فیلمنامه نویسی بلکه در شاعری و یا مقاله نویسی و خیلی ژانرها و موضوعات دیگری که استعداد دارند، که البته شرط موفقیت در این امر پیشتکار و صبر است.



در اوج بلا از ولا دم زدیم

و بر صورت عشق مرهم زدیم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد